ریشه روشنایی

ریشه های روشنایی میشکافد صخره شب را...

ریشه روشنایی

ریشه های روشنایی میشکافد صخره شب را...

اینجاو بهار هایش...

بوی باران, بوی سبزه ,بوی خاک

شاخه های شسته ,باران خورده ,پاک

آسمانِ آبی و ابر سپید

برگهای سبز بید

عطر نرگس ,رقص باد

نغمه های شوق پرستوهای شاد

خلوت گرم کبوترهای مست

نرم نرمک میرسد اینک بهار

خوش بحال روزگار...

خوش بحال چشمه ها و دشتها

خوش بحال دانه ها و سبزه ها

خوش بحال غنچه های نیمه باز

خوش بحال دختر میخک که میخندد به ناز

خوش بحال جام لبریز از شراب

خوش بحال آفتاب...

ای دل من گرچه در این روزگار

جامه رنگین نمی پوشی به کام

باده رنگین نمیبینی به جام

نقل و سبزه در میان سفره نیست

جامت از آن می که میباید تهی است

ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم

ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب

ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار

گر نکوبی شیشه غم را به سنگ

هفت رنگش میشود هفتاد رنگ


                                                      <<فریدون مشیری>>



 *چیزی نمانده دیگر به پایان امسال...آنقدر بالا و پایین داشت برایم که نفهمیدم کی اسفند شد...


**اینجا بهار تا بهارش تکراریست...بهار وقتی برایت زیباست که دلت هم بهاری شود...و دلت وقتی بهاری میشود که در زندان نباشی...که آزادی را با تمام وجود احساس کنی...دلها اینجا فاصله دارند تا نو شدن تا بهاری شدن...

میدانم باید امیدوار بود...میدانم


***برای من اما در کنار تمام اتفاقاتش یک اتفاق ویژه داشت امسال...آن هم یافتن دوستانی بودکه با تاسیس این وبلاگ همراه شد...وچه اتفاقی شیرین تر از داشتن چند دوست فهمیم و باسوادو مهربان در این سال میتوانست باشد؟دوستانی که همواره می آموزم ازشان...همانهایی که همراه همیشگیه نوشتهایم هستند و مرا تشویق کردندو گاه نگرانم شدندو از سر دلسوزی راهنماییم کردند...دوستانی که در حد خودشان بسیار میفهمندو چه بسابیشتر...ممنونم از شما دوستان عزیزم ....قشنگترین و بهترین رخداد قطعا همین بود برایم...و البته یک اتفاق دیگر که این اواخر افتاد ...

برای تک تک دوستانم در سال جدید هر آنچه را آرزو میکنم که آرزو دارند...


شراب تلخ میخواهم...

شراب تلخ میخواهم که مرد افکن بود زورش

                                 

                                        که تا یک دم بیاسایم زدنیا و شرو شورش


همین...

خسته ام از شرو شورِِ این دنیا...

میخواهم فارغ از هر چیزی و هرکسی حتی اگر شده دمی بیاسایم...

هست چیزی که مرد افکن باشد زورش؟شرابِ تلخ؟

حتی اگر تلختر از زَهر باشد...مهم نیست ...فقط باشد...هست؟

چیزی غیر از مرگ...هست آیا؟

...


پ.ن1:کاش بشود لحظه ای از دنیا از شلوغیش از آدمهایش از فکرش دور بود...

پ.ن2:اینروزها یک حس فریب خوردگی دارم...کاش روشن شود همه چیز تا این حس لعنتی از بین بره...عذاب آوراست که یک لحظه تمام اعتمادو علاقه ات تبدیل به شک شود...(منظوراتفاق مربوط به انتخابات روز جمعه است)

پ.ن3:علی کفاشیان همان مَرد دائم الخنده دوباره رییس فدراسیون فلک زده فوتبال شد...باشد که با تخصصش که لبخند به لب داشتن است فدراسیون را اداره کند...

پ.ن4:سماط دهر دون پرور ندارد شهد آسایش

مذاق حرص و آز ای دل بشو از تلخ و از شورش



چند خطی ناقابل برای استاد اصغر فرهادی...

چه چیز میتوان گفت برای اسکار اصغر فرهادی که در میان این همه بد نامی ایران در دنیا هنرش را اینگونه به رخ کشیدو برای مردمش بغضی در گلو و غروری وصف ناشدنی و اشکی در چشم حاصل از خوشحالی بی حدشان بر جای گذاشت؟

میشد این همه ذوق را در چهره مردم در سطح شهر دیدامروز...

اینجور مواقع کلمه ها سخت به ذهن می آیندو تو میمانی چه بگویی جز تبریکی از عمق وجود...


پ.ن1:حقش هست که همه جا تو همه وبلاگا پرداخته بشه به ارمغان جناب اصغر فرهادی

پ.ن2:این پست را با کمی تاخیر میخوانید باید همان صبح منتشر میشد