ریشه روشنایی

ریشه های روشنایی میشکافد صخره شب را...

ریشه روشنایی

ریشه های روشنایی میشکافد صخره شب را...

شاید .. فراموشی..

یک روز که شاید خیلی هم دور نباشد چمدانم را میبندم و همه چیز این شهر را  میگذارمو و میگذرمو راهی اصفهان میشوم، انگار که دلم را جایی حوالی زاینده رود جا گذاشته باشم،یک حس قوی همه افکارم را سمت اصفهان میکشد، انگار که آنجا نقل و نبات پخش کنند و من جا بمانم! همچین حسی شاید....!!

تهران خفقان آور شده، اینجا با همه پاییزهای دوست داشتنیش، کوه رفتنهای صبح جمعه اش، کافه های دنجش خفقان آور است... باید که بروم...بروم تا شاید همه چیز از نو آغاز شود و بدیهای مردم بد طینت این شهر فراموشم شود و  دوباره بشوم همان آدم سخت و نفوذ ناپذیر روزگار نوجوانی...شاید اصفهان کاری از دستش بر بیاید!!!


پ.ن 1:هرجایی غیر از تهران خوب است..اصفهان اما خوبتر..

پ.ن2:باور دارم که بد بودن هم هنر است!!