زمین تشنه است به خون آدمیان؟یا گرسنه به جانشان؟...
که اینگونه بی رحمانه داغِ فرزند بر دل مادر میگذارد و کودکان را در حسرتِ والدین...
ما که خود زخم خورده ایم وخسته از جورِ روزگار،دیگر این داغها برای چیست؟
این چه جنگ نابرابریست میان زمین و ساکنانش؟...
دلم را لرزاند لرزش زمین...آنگاه که یک به یک جان می ستاد از مردم سرزمینم...آنگاه که جوی خون راه انداخت در میانِ خرابه ها...
و دلم را خون کرد ظلم آشکار حاکمان این سرزمین...که چه بد طینت هستندو بد ذات...
به چه کسی شکایت بریم؟
+تحملش سخت است برای آنانی که باز مانده اند از این فاجعه...تا مدتها درگیرشند وتصویر ویرانه ها و اجساد دائم به پیشِ چشمانشان است...
++یک روز که خدا را ببینم ازش میپرسم از این بلاها...از این اشک و آه ها...از این بغضهای همیشه...ازش میپرسم که چگونه طاقت داشت ببیند این همه درد را ؟یک روز که خدا را دیدم ازش میپرسم دلیلِ عصیانهای زمین را...
+++کمک را فراموش نکنیم، آنانی که باید به فکر باشند نیستند،هیچ وقت نیستند...لااقل خودمان به داد هم برسیم...از این میان خون رسانی از همه مهمتر است گویا،اگر برایمان مقدور است این مهم را انجام دهیم...
++++مطلب دیگری آماده داشتم ولی حالم آنقدر گرفته شد که...
ما نظاره گریم...ما روزهاست،ماه هاست ما سالهاست که نظاره گریم...
و با مهارت عجیبی دیدها را به رویِ خودمان نمی آوریم و خونسردانه از کنارِ اتفاقات بد و ناگوارِ اطرافمان عبور میکنیم... و حالا دیگر استاد این کار شده ایم...
چه چیز را؟میگویم...
ما به نظاره نشستیم:
ناکامی ایامی که قرار بوده به کام باشد...
روزهایی که میتوانست جورِ دیگری باشد ولی به شکلِ دیگری گذشت...آینده ای که با زیاده خواهیِ عده ای تبدیل به رویا شد...یک رؤیای دست نیافتنی...
ما تنها نگاه کردیم و فریادهایمان را در گلو خفه وقتی در حوادث گوناگون دوستانمان،همکلاسیهایمان،بچه هایمان و... را به کامِ مرگ کشاندند...
حتی گاه دلمان به درد آمد،وجدانمان عذاب کشید ولی باز فقط ایستادیم گوشه ای و سعی کردیم همه اینها را خوب بنگریم و به حافظه ضعیفمان بسپاریم...
و وقتی شنیدیم صدای سیلی ِدستان زمختِ آقای نهی از منکررا به روی گونه هایِ زنان و دخترهایمان را...
آری ما فقط با نگاههای یخ زده به تماشا نشستیم...
کودکی کودکانمان...نوجوانی نوجوانانمان...جوانی جوانانمان...میانسالی میانسالانمان و پیری پیرهایمان را که با حسرت و آه گذشت و درحالِ گذار است...
شادیهایی که نکردیم را...جشنهای مضحکی که به خوردمان دادند ...غم و دردهایی که تحمیلمان کردن را...
روزهایی که از ما گرفتند ...آرزوهایی که پر دادند...
و...و...و...و...
و انگار با خود عهد کرده ایم تا وقتی که کاملا از پا نیفتاده ایم و نابود نشده ایم ننشینیم و همچنان مقتدرانه بایستیم و ناظر باشیم بدبختیهایمان را...
وچه دردناک است این مجسمه وار ایستادن در گوشه ای و مبهوت ماندن به آنچه که به سرمان آمده...
***تا به کی ادامه دارد این سکوتهای دردآور و کشنده؟وتا به کجا میخواهیم ادامه بدهیم دیدن و دم نزدن را؟
پ.ن:کاش دوباره باران ببارد...زود به زود دلم هوای باران میکند اینروزها...من که هیچ وقت باران را دوست نداشتم؟!...
این روزهای نبودنم درگیر دوستانی بود که یکی با دلی شکسته ترک دیار کردو و دیگری با دلی داغون ترک عشق
این روزهای نبودنم درگیر آدمهای شکستنی بود...کسانی که هرکدام را به یک شکل شکاندند...
اولی را تمام شور و شوقش برای ماندن و ساختن را به سخره گرفتند ...دومی را همه دوست داشتنهای خالصانه اش را به بدترین شکل ممکن پاسخ دادند...
اولی را تمام ایده های به واقع نابش را که میخواست همه را در همینجا به کار گیرد را با پوزخند بی ریختِ یک مسئولِ نالایق بدرقه کردندو دومی را با یک "نمیخوامت دیگه"ی ساده بایک نگاه سرد از جانب کسی که به خاطرش تمام سختیها را تحمل کرده بودبه استقبالش
... رفتند
اولی را از وطن و دومی را از عاشق شدن متنفر کردند...
حالا او که معتقد بود باید ماندو اینجا را آباد کرد،او که معتقد بود باید یک روز جلوی مسئولینِ
اینجا ایستاد موقع رفتن تنهاگفت:اینجا نباید ماند حتی یک دقیقه و در پیش بغضی شکست که تا اون روز سرسختانه مانعش میشد...
و او که عشق را شیرین ترین اتفاقِ بین دو انسان میدانست میگوید:دل بستن احمقانه ترین کار دنیاست
و من تمام این روزهای نبودن درگیر اینها بودم ...در جدال باین تناقض ها
*** * *** * *** * ***
پ.ن1:در این مدت میخواستم چند پست مهم را حتما روی وبلاگ بگذارم که آنقدر درگیر بودم و بی حوصله که نشد
پ.ن2:خرداد بدی بود این خرداد، مثل همه خردادها برای من...پراتفاق...من اما حالا دیگر نه به خرداد که به تیر ها ،مردادها،مهر ها و...به همه روزهای پرحادثه عادت کرده ام
به نبودن دوستانی که یک به یک میروند...یا از کشور یا از زندگی عادیشان یا از دنیا...
پ.ن 3:یک خبر خوشحال کننده ای که این چند وقت وقتی بهش فکر میکنم واقعا خوشحال میشوم این است که تا 2 ماه دیگر یک عضو کوچک به خانواده ما اضافه میشود و همه برای آمدنش لحظه شماری میکنند...هنوز نیامده شورو شوقی به راه انداخته که قابل وصف نیست تا چه رسد که بیایید...اگر به این دستگاهها بشود اعتماد کرد یک دختر بسیار ناز در راه ورود به این دنیاست...البته بنده هم وظیفه پیشنهاد اسم را بر عهده دارم و بسیار خوشحالم ...
پ.ن4:این عاشقانه شیرین و دلچسب را از دوستِ خیلی خیلی خوبم جنابِ یاسِ وحشی را حتما بخوانید.مطمئنم لذتش را خواهید برد
بی خوابی شبانه که به سرت بزند و شورِ شعرِ حافظ که به جانت بیفتد ،تمام تلاش و تقلایت برای خواب را رها میکنی و سراغ دیوان لاجوردی رنگِ حافظت میروی تا …
حافظ هوسش که به دل بیفتد تا با چند غزلش خود را سیراب نکنی دست از سرت بر نمیدارد…
اینگونه شد که کتابم را باز و شروع کردم به خواندن…
دارای جهان نصرت دین خسرو کامل
یحی بن مظفر ملک عالم و عادل
.
.
.
دور فلکی یکسره بر منهج عدل است
به این مصرع که رسیدم چند بار خواندمش … با خود اندیشیدم...
به راستی دور فلکی بر منهج کدام عدل است؟…
و از همینجا و همین مصرع بود که این پست رقم خورد…
فکر کردم به دنیا…به عدالتی که حافظ از آن دم زده …به دنبال نشانه هایی بودم از عدل…
دنیا را بالا و پایین کردم…چپ و راست…چرخاندمش…جزئی نگاهش کردم…کلی بر اندازش کردم…وقایع را،کوچک و بزرگ کنار هم قرار دادم…اما هیچ نیافتم از عدل…
گاه دیدم که ظالم راه به منزل بردو مظلوم مظلومتر شد…
<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<
در دنیایی که ما میشناسیم و زندگی میکنیم بی عدالتیهای فراوانی به چشم میخورد…
در این جهان آنقدر دردو مصیبت میبینی که اغلب اوقات نمیتوانی تشخیص دهی که کدامیک از دیگری رنج آورتر است…
شاید این دنیا نمونه خوبی باشد که اگر عدم عدالت در اینجا حکمفرماست چه تضمینی وجود دارد که در دنیایی دیگر عدالت برقرار شود؟
مگر این عالم ساخته خداوند عدل نیست،پس این بی عدالتیها از برای چیست؟
آیا نمیتوان نتیجه گرفت که این عدم عدل ممکن است در هرجای دیگری هم باشد؟ تمام مشقتهای اینجا را تحمل میکنیمو دلخوشیم به دنیایی دیگر که عدالت واقعی رادر آنجا خواهیم دید... ولی ما تنها دنیایی که در آن زندگی میکنیم را میشناسیم وهیچ اطلاعاتی از بقیه جهان نداریم...
نمیدانم... همه اینها ساخته و پرداخته عقلی است که طبق هر آنچه مشاهده میکند نتیجه میگیرد…
اصلا نمیدانم صحیح است دخالت عقل،عقلی که خیلی اوقات قد نمیدهد در این اموریا خیر…
شاید به قول دوستی در این موارد باید راه عقل را بست…حتی نمیدانم که او هم درست میگفت یا نه...هر کس چیزی میگوید...
<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<
پ.ن1:روز پدر بر همه پدرهایی که هیچ از پدرانگی کم نگذاشتند و به راستی لایق نام پدر هستند مبارک باد...و بر پدر خودم(بابایِ خوبم)که هیچ وقت از محبتش دریغ نکردو نمیکند...و تمام تلاشش را کرد و میکند که خانواده اش در آرامش و آسایش باشد...تمام این سالها شاهد تلاشش بوده ام...
پ.ن2:این پست خوب از دوست بسیار خوبم جناب مهدی شریفی را حتما بخوانید...به دل خودم که خیلی نشست...