اگر سفر نکنی،
اگر چیزی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدر دانی نکنی
به آرامی آغاز به مردن میکنی
زمانیکه خود باوری را در خودت بکشی،
وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند
به آرامی آغاز به مردن میکنی،
اگر برده عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی
اگر روزمرگی را تغییر ندهی
اگر رنگهای متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی
تو به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر از شورو حرارت،
از احساسات سرکش،
واز چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامیدارد
و ضربان قلبت را تندتر میکند،
دوری کنی...
تو به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر هنگامیکه با شغلت،یا عشقت شاد نیستی،آنرا عوض نکنی
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی
اگر ورای رویا نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی
که حداقل یکبار در تمام زندگیت
ورای مصلحت اندیشی بروی...
امروز زندگی را آغاز کن
امروز مخاطره کن
امروز کاری بکن
نگذار که به آرامی بمیری...
شادی را فراموش نکن...
<<پابلو نرودا>>
پ.ن1:باید امروز کاری کنم(یم)...زندگی را آغاز کنم(یم)...مخاطره کنم(یم)...شادی را هم فراموش نکنم(یم) (شادی که فراموش نمیشود دلیل میخواهد...)
پ.ن2:نمیدانم چرا این سرما خوردگی پاییزو زمستان را وِل میکند و هر بار یقه ما را در بهار زیبا میچسبد...کمی نا خوش احوالم این روزها...
پ.ن3:جام قهرمانان اروپا را دیشب چلسی برد...واقعا حیف شد...واقعا...بنده طرفدار بایرن هم نیستم ولی دیشب خیلی زیاد دلم میخواست بایرن مونیخ ببرد(از این تیم بدم هم نمیاد)....از چلسی اما متنفرررم...
پ.ن4:این پست فوق العاده را از دوست بسیار خوبم جناب یاس وحشی را حتما بخوانید که علاوه بر زیبا بودن چیزاهایی یادمان میدهد و یاداوری میکند که دانستنش ضروریست...(بنده خودم هم قصدش را دارم که بندی به این متن اضافه کنم ولی فعلا در مرحله فکر کردنم!!!)
روزهای معلم همیشه برایم خاطره انگیز است،دقیقا از اول ابتدایی تا پیش دانشگاهی با دقت و وسواس هر چه تمامتر این روز را به چه مفصلی جشن میگرفتیم و ناگفته نماند که هدف بیشتر از اینکه قدر دانی اززحمات نه چندان زیاد معلمین باشد خوش گذراندن خودمان بود و حتی شده برای یک روز از زیر درس و کلاس در رفتن...کمتر معلمی بود که واقعا دوستش داشته باشیم و به معنای واقعی و با تمام وجود دلمان بخواهد تقدیر کنیم از زحماتش...
...آری معلمها همیشه خوب نیستند،همیشه لایق تقدیر و تشکر نیستند...آنها همانقدر که میتوانند خوب باشند وموثر به همان اندازه نیز میتوانند بد باشند و مخرب...گاهی به مانند یک هیولا حتی...
یادم نمیرود همکلاسیهایی که به دست آمووزگارانی که میگویند شغلشان شغل انبیاست چگونه تحقیر شدند...طنین صدای دست معلم به صورت همکلاسی سال اول راهنماییم هنوز به همان تازگی در گوشم زنگ میزند...اشکهایش که شاید نه به خاطر درد سیلی که به دلیل خرد شدنش جلوی دیگران بر روی گونه هایش سرازیر بود... تنها به دلیل همراه نداشتن دفتر درس فوق مزخرفی چون پرورشی و یادم می آید که چقدر آن معلمم را دوست داشتم...
آن دیگری را هم به خوبی به یاد دارم دختر بسیار آرام و متینی که به دلیل نداشتن اعتماد به نفس، در درسهایش ضعیف بود و معلممان نه تنها کمکش نکرد که همیشه تحقیرش کرد...
در دبیرستان ،در سن 15-16 سالگی و در اوج غروریک انسان دیدم که چگونه همین معلمها که اینروزها میشوند فرشتهای پاک روی زمین له میکردند دانش آموزان را ...
و دانشگاه نیز به همین صورت...
صندوقچه خاطرات دوران تحصیلم پر است از این خاطرات که گفتنش تنها تلخی این متن را بیشتر میکند...دلیل این همه بد بودنشان چیست؟...مگر نه اینکه میگویند معلم وجودش مهر است و درس زندگی میدهد به دانش آموزش،پس کو؟چرا من در این سالها آنقدر کم و تنها از بعضیهاشان درس زندگی گرفتم؟همه معلمها همیشه خوب نیستند، شاید بیشتر اوقات...آنها تحقیر میکنند،منت میگذارند آنها...
میدانم که همشان اینگونه نیستند،میدانم که بعضیهاشان نه درس زندگی که زنده کرده اند شاگردانشان را...میدانم که بعضیهاشان وجودشان به مانند طلا ناب است ...اما:
همه معلمین لایق قدر دانی نیستند...
اگر این روزهابرای معلم،برای زحماتش،خوبیهایش ومهربانیهایش است پس باید گفت از معلمینی هم که معلمی نکردند که تنها حس تنفر از درس و یاد گرفتن را در دل شاگردانشان کاشتند...
و این چقدر در مورد بچه های دهه شصت صدق میکند...
***روز معلم مبارک، بر تمام آموزگاران حقیقی، آنانی بیش از هر چیز درس آزادگی به شاگردانشان می آموزندوآموختند...
پ.ن1:همیشه سعی کرده ام به عنوان یک شاگرد احترام معلم واستادم را داشته باشم و حواسم به شاگرد بودنم در مقابل استادم باشد...
پ.ن2:چقدر خوب است که آدم یک برادر داشته باشدکه بزرگتر از خودش باشد که در اوج ناامیدی و تشویش همیشه در کنارت باشد و از امید بگویدبرایت و ...همیشه در کنارم بوده و تشویقم کرده ،گاه برایم حکم چراغ را داشته،گاه دعوایم کرده،گاه ...دوستش دارم حتی وقتی شوخیهایش کلافه ام میکند. در همه حال حواسش به همه چیز هست .خدا میداند چقدر وجودش برایم عزیز است.همیشه از خداوند برای بودنش ممنونم.
پ.ن3:نمایشگاه کتاب فکر میکنم مزخرفتر از سالهای پیش باشد...هر سال با خود عهد میکنم که نروم ولی باز دلم نمی آید...امسال ولی شایدم دلم بیاید اگر نتوانم به قراری که با دوستی داشتم برسم.
پ.ن4: ادامه مطلب شعریست از فروغ فرخزاد که چند وقت پیش توسط یکی از دوستان بسیار خوبم جناب ف.الف.یار که بنا به دلایلی دیگر قلم نمیزنند در این دنیای مجازی برایم ایمیل شد و بنده را بسیار خرسند کردند.
ادامه مطلب ...حال زمان ناپایداریست که خیلی زود به گذشته تبدیل میشود...این ساده ترین و قابل فهم ترین تعریف از زمان حال است...
گاه یادمان میرود الانی را که داریم به آینده فکر میکنیم یا در گذشته سیر،زمانیست که موقعی آینده مان بوده و برایش برنامه ها داشته ایم، اما درست چند لحظه بعد میشود گذشته مان که شاید بی حاصل هم باشد و از دست رفته...
اکنون را دریابیم،بس است حسرت روزهای رفته را خوردن...کافیست بیهوده نشستنو نقشه کشیدن برای آینده...
باید یاد بگیریم که در لحظه زندگی کنیم...نه اینکه آینده نگر نباشیم یا که گذشته ها را فراموش کنیم،نه،حرفم چیز دیگریست...زمانی که درش زندگی میکنیم مهمتر از هر وقت دیگریست...
به خوبی این را تجربه کرده ام...یاد نگرفته ام(یم)در حال زندگی کنم(یم) و این باعث شده گذشته خوبی و آینده درخشانی نداشته باشم(یم)...اگر تمام انرژیمان را برای خوب شدن امروزمان بگذاریم قبل و بعدش هم درست میشود...
اینطوری از زندگی هم لذت بیشتری میبریم...برای یک شروع دوباره این اولین و البته مهمترین تصمیمیست که گرفته ام و باید بگیریم...کنار گذاشتن این عادتِ بدِ حسرت روزهای از دست رفته را خوردن که تبحر ویژه ای هم درش دارم و داریم!!!
پ.ن1:این اولین پست امسال است و ترجیح دادم که با یک یاداوری کوچک شروع شود...تمام سعیم را کردم که نصیحت گونه نباشد و اگر اینگونه نشده بر من ببخشایید...
بوی باران, بوی سبزه ,بوی خاک
شاخه های شسته ,باران خورده ,پاک
آسمانِ آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس ,رقص باد
نغمه های شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک میرسد اینک بهار
خوش بحال روزگار...
خوش بحال چشمه ها و دشتها
خوش بحال دانه ها و سبزه ها
خوش بحال غنچه های نیمه باز
خوش بحال دختر میخک که میخندد به ناز
خوش بحال جام لبریز از شراب
خوش بحال آفتاب...
ای دل من گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمی پوشی به کام
باده رنگین نمیبینی به جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که میباید تهی است
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ
<<فریدون مشیری>>
*چیزی نمانده دیگر به پایان امسال...آنقدر بالا و پایین داشت برایم که نفهمیدم کی اسفند شد...
**اینجا بهار تا بهارش تکراریست...بهار وقتی برایت زیباست که دلت هم بهاری شود...و دلت وقتی بهاری میشود که در زندان نباشی...که آزادی را با تمام وجود احساس کنی...دلها اینجا فاصله دارند تا نو شدن تا بهاری شدن...
میدانم باید امیدوار بود...میدانم
***برای من اما در کنار تمام اتفاقاتش یک اتفاق ویژه داشت امسال...آن هم یافتن دوستانی بودکه با تاسیس این وبلاگ همراه شد...وچه اتفاقی شیرین تر از داشتن چند دوست فهمیم و باسوادو مهربان در این سال میتوانست باشد؟دوستانی که همواره می آموزم ازشان...همانهایی که همراه همیشگیه نوشتهایم هستند و مرا تشویق کردندو گاه نگرانم شدندو از سر دلسوزی راهنماییم کردند...دوستانی که در حد خودشان بسیار میفهمندو چه بسابیشتر...ممنونم از شما دوستان عزیزم ....قشنگترین و بهترین رخداد قطعا همین بود برایم...و البته یک اتفاق دیگر که این اواخر افتاد ...
برای تک تک دوستانم در سال جدید هر آنچه را آرزو میکنم که آرزو دارند...