ریشه روشنایی

ریشه های روشنایی میشکافد صخره شب را...

ریشه روشنایی

ریشه های روشنایی میشکافد صخره شب را...

شراب تلخ میخواهم...

شراب تلخ میخواهم که مرد افکن بود زورش

                                 

                                        که تا یک دم بیاسایم زدنیا و شرو شورش


همین...

خسته ام از شرو شورِِ این دنیا...

میخواهم فارغ از هر چیزی و هرکسی حتی اگر شده دمی بیاسایم...

هست چیزی که مرد افکن باشد زورش؟شرابِ تلخ؟

حتی اگر تلختر از زَهر باشد...مهم نیست ...فقط باشد...هست؟

چیزی غیر از مرگ...هست آیا؟

...


پ.ن1:کاش بشود لحظه ای از دنیا از شلوغیش از آدمهایش از فکرش دور بود...

پ.ن2:اینروزها یک حس فریب خوردگی دارم...کاش روشن شود همه چیز تا این حس لعنتی از بین بره...عذاب آوراست که یک لحظه تمام اعتمادو علاقه ات تبدیل به شک شود...(منظوراتفاق مربوط به انتخابات روز جمعه است)

پ.ن3:علی کفاشیان همان مَرد دائم الخنده دوباره رییس فدراسیون فلک زده فوتبال شد...باشد که با تخصصش که لبخند به لب داشتن است فدراسیون را اداره کند...

پ.ن4:سماط دهر دون پرور ندارد شهد آسایش

مذاق حرص و آز ای دل بشو از تلخ و از شورش



چند خطی ناقابل برای استاد اصغر فرهادی...

چه چیز میتوان گفت برای اسکار اصغر فرهادی که در میان این همه بد نامی ایران در دنیا هنرش را اینگونه به رخ کشیدو برای مردمش بغضی در گلو و غروری وصف ناشدنی و اشکی در چشم حاصل از خوشحالی بی حدشان بر جای گذاشت؟

میشد این همه ذوق را در چهره مردم در سطح شهر دیدامروز...

اینجور مواقع کلمه ها سخت به ذهن می آیندو تو میمانی چه بگویی جز تبریکی از عمق وجود...


پ.ن1:حقش هست که همه جا تو همه وبلاگا پرداخته بشه به ارمغان جناب اصغر فرهادی

پ.ن2:این پست را با کمی تاخیر میخوانید باید همان صبح منتشر میشد


حکایت من و اینجا...

من اینجا ریشه در خاکم

.

.

.

من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید

سرود فتح میخوانم

و میدانم

تو روزی باز خواهی گشت...


پ.ن1:قطعه شعر بالا اثریست از "فریدون مشیری".

پ.ن2:دلم هوای رفتن دارد از این دیار...من اینجا دلم بس تنگ است...میخواهم قدم در راه بگذارم نه بی برگشت...ولی بروم ببینم آسمانش هر کجا همین رنگیست؟...اما من اینجا ریشه در خاکم...یک درصد هم امکان رفتن برای من نیست...عمده دلیلش جنسیتم است(زن بودن همیشه برایم دردسر داشته)...دلم میخواهد تحصیلاتم را در جای دیگر ادامه دهم...جایی که دغدغه ام تنها درس خواندن باشد و بس...دانشگاهای اینجا حالم را بد میکند بیشتر از همه دانشگاه خودم

پ.ن3:سه شنبه(25بهمن)اینجا قیامت بود و صد البته مضحک و خنده دار...خنده دار تر چشمهای گشاد شده مردمی بود که از هیچ چیز خبر نداشتند و با ترس از کنار گاردهای ویژه که منظم صف بسته بودند عبور میکردند...آخر آنها همه جا بودند...همه جا...برادران لباس شخصی هم بودند با همان موتورهایشان...

پ.ن4:تهران را امروزدیده اید؟ قشنگ بودو هست...تمیز...هوا رو به تاریکی که میرفت مثل نگین میدرخشید اگر از بالا نگاهش میکردیم...چقدر تهران اینجوری را دوست دارم...(کم اینروزها را به خودش میبیند تهران بیچاره و مردم بیچاره ترش)

پ.ن5:یکی هم بیاید غزلی بسراید برای ریشه در خاکها و تنگ دلان...

پ.ن6:کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد***یک نکته از این معنی گفتیمو همین باشد

.......

...قرار بود تاریخ پریروز(شنبه) و ساعت حدودا یازده شبش برای این پست درج شود ولی نشد...پرید...

ملالی نیست دوباره مینویسم نوشتنی ها را باید نوشت...مثل آنشب که نمیشودولی...

گفتنی کم نیست برای این ویرانه سرا ...به هر طرف که مینگری نبودنهاییست که باید باشند که باید میبودندبه هر طرف که مینگری سر مایه هاییست که به یغما میروند...هویتی که لگد مال میشود هموطنانی که...

آنشب اما از بزرگ زنانی نوشته بودم که امروز در بندند...میگویند جرمشان به ورطه نابودی کشاندن این ویرانه سراست این را گفتند اما نگفتند که اینجا جرم است حرفها وکارهایی که خوش نیاید به مزاقمان مهم نیست که چقدر صحیح باشد  که فریاد عدالت خواهی و حق طلبی باشد...نگفتند که اینجا به خطر افتادن منافع ما برابر با به خطر افتادن این دیار است و این یعنی جرم یعنی همان زندانهای مخوف...

دنیا پیش رویت تاریک میشود وقتی میشنوی دوستانت,هموطنانت, به کثیف ترین شکل ممکن مجازات میشوند.وقتی میخوانی از شکنجه هایشان شک میکنی به معنای انسانیت...افسوس که شرم دارم ازگفتنش اگر نه که میگفتم شنیده هایم را ...گفتن بلاهایی که به سر مادرانی  می آورندکه باید کنار فرزندانشان باشندومهرشان را ارزانی وجود دلبندانشان کنند...دخترکانی که همه وجود پدر و مادرانشان هستند که باید از بهترین سالهای عمرشان لذت ببرند که جوانی کنند اما

کی ما دانستیم جوانی کردن چیست؟

جرمشان چیست که مجازاتش اینگونه سنگین است...اینگونه به دور از انسانیت که غبار غم جای برق نگاهشان نشسته و مینشیند؟

واما ما که حتی نمیخواهیم به یاد بیاوریم دوستانمان را...

نمیدانم چه جوابی دارم برای نگاههای پر از سوالشان زمانی که به چشمانم مینگرند...


پ.ن1:منظور پست آزاده زنانیست که در جریان حوادث پس از انتخابات 88 دستگیر شدند...وامروز میشنویم ازبلاهایی که همان سربازان گمنام معروف به سرشان می آورند...

پ.ن2:خیلی با خودم کلنجار رفتم برای یک تیتر مناسب ولی هیچ به ذهنم نیامد...عنوانش با شما...

پ.ن3:قرار بود جای این پست با پست دیگری به روز باشم ولی چیزهایی شنیدم که این پست ارجحیت داشت به هر مطلب دیگری...کاری که باید زودتر از اینها انجام میگرفت و من سهل انگاری کردم.

پ.ن4:گفتنی ها کم نیست من و تو کم گفتیم...دیدنی ها کم نیست من و تو کم دیدیدم...چقدر این شعر وصف حال این روزهایمان است.