ریشه روشنایی

ریشه های روشنایی میشکافد صخره شب را...

ریشه روشنایی

ریشه های روشنایی میشکافد صخره شب را...

حکایت من و اینجا...

من اینجا ریشه در خاکم

.

.

.

من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید

سرود فتح میخوانم

و میدانم

تو روزی باز خواهی گشت...


پ.ن1:قطعه شعر بالا اثریست از "فریدون مشیری".

پ.ن2:دلم هوای رفتن دارد از این دیار...من اینجا دلم بس تنگ است...میخواهم قدم در راه بگذارم نه بی برگشت...ولی بروم ببینم آسمانش هر کجا همین رنگیست؟...اما من اینجا ریشه در خاکم...یک درصد هم امکان رفتن برای من نیست...عمده دلیلش جنسیتم است(زن بودن همیشه برایم دردسر داشته)...دلم میخواهد تحصیلاتم را در جای دیگر ادامه دهم...جایی که دغدغه ام تنها درس خواندن باشد و بس...دانشگاهای اینجا حالم را بد میکند بیشتر از همه دانشگاه خودم

پ.ن3:سه شنبه(25بهمن)اینجا قیامت بود و صد البته مضحک و خنده دار...خنده دار تر چشمهای گشاد شده مردمی بود که از هیچ چیز خبر نداشتند و با ترس از کنار گاردهای ویژه که منظم صف بسته بودند عبور میکردند...آخر آنها همه جا بودند...همه جا...برادران لباس شخصی هم بودند با همان موتورهایشان...

پ.ن4:تهران را امروزدیده اید؟ قشنگ بودو هست...تمیز...هوا رو به تاریکی که میرفت مثل نگین میدرخشید اگر از بالا نگاهش میکردیم...چقدر تهران اینجوری را دوست دارم...(کم اینروزها را به خودش میبیند تهران بیچاره و مردم بیچاره ترش)

پ.ن5:یکی هم بیاید غزلی بسراید برای ریشه در خاکها و تنگ دلان...

پ.ن6:کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد***یک نکته از این معنی گفتیمو همین باشد