ریشه روشنایی

ریشه های روشنایی میشکافد صخره شب را...

ریشه روشنایی

ریشه های روشنایی میشکافد صخره شب را...

اینک انسان و حقیقت زندگیش...

امید را باید خلق کرد...شادی را باید ساخت...اندوه انسان را به انزوا میکشاند و اگر آدمی در این تبعید به درون ها چیزی را نیابد میپوسد و برایش چیزی جز غم باقی نمیماند...

اندوه و شادی دو روی سکه زندگی آدمی هستند و گاه(شاید هم همیشه) در هم گره خورده.شادی، اندوه غمگینانه ای است و اندوه ،خود نوعی شادی.

چیزی هست که آزارت میدهد و دارد تو را از پا در می آورد...میخواهی بگریی ولی میخندی برای اینکه نشان دهی چیزیت نیست،حال آنکه هست و اینگونه است که میگوییم غم و شادی در هم تنیده اند...

 این کش قوسها  باعث متلاطم شدن روح میشوند...شادیهایی که میدانی نمیمانند و جایشان را به اندوه میدهند و غمهایی که میدانی به زودی رخت بر خواهند بست از روزگارت...آری این است سرنوشت آدمی...

گاه می اندیشم که شاید اصلا حقیقت دنیا اندوه است و ماموریت انسان این که از میان این حقیقت، شادی،امید و خوشبختی را بیابد...

 ویا شایداصلا  حقیقت چیزی دورتر و فراتر از تصورات ماست...

هر چه هست و هر چه باشد، این ماییم انسان،انسانی که خلق میکند،می آفریند و طرحی نو در می اندازد و چه کشفی بهتر از و زیباتر از"امید" ...

هرچند حقیقت و اصالت امید خود مورد بحث است ولی هرچه هست نیروییست که ما را به زندگی وامیدارد ،حتی اگر دروغی بیش نباشد...


پ.ن:معنی نوعی دیگر از دلتنگی را حالا میفهمم...دلم تنگِ عزیزیست...


سلامی چو بوی خوش آشنایی...

سلام...


باید چند وقتی بنابه اجبار به وبلاگستان و این دنیای مجازی دسترسی نداشته باشی تا بفهمی که چقدر وابسته اش بودی و نمیدانستی..

چقدر وابسته و دلتنگ دوستانت بودی و نمیدانستی...دوستانی که همه را خودت انتخاب کرده ای وخیلی احساس نزدیکی میکنی بهشان...

دوستانی که با نوشته هایشان میشناسیشان و چقدر دستنوشته هایشان به دلت مینشیند...دوستانی که با نبودنشان نگرانت میکنندو با دوباره بازگشتنشان خوشحال...


بله،باید مدتی به نت دسترسی نداشته باشی تا بیشتر قدر اینها را بدانی و بفهمی که چه قدر وابسته بودی و نمیدانستی...


دوستان بر من ببخشایند این نبودن اتفاقی را و باز ببخشین مرا اگر نگرانتان کردم...

من برگشتم...


پ.ن1:جناب ایزدیار هم دوباره نوشتن را آغاز کردند و مرا بسیار خوشحال و یاس عزیز هم که پیشتر از اینها باز گشته بودند که مصادف شد با نبودن من،برای یاس وحشی عزیز هم بسیار خوشحالم...

پ.ن2:هیچی دیگه ففقط دلم خعلی تنگ شده بود...