ریشه روشنایی

ریشه های روشنایی میشکافد صخره شب را...

ریشه روشنایی

ریشه های روشنایی میشکافد صخره شب را...

فکر را نو بکنیم...

دوباره از همان سالهایی که مثل هر سال است و هیچ وقت نو نیست...حال تو هر چقدر هم که پی نو شدن بگردی چیزی جز بوی کهنگی به مشامت نمیرسد...

آخرسالهایی که مدام تکرار میشود،تکرار میشویم در خرید کردن و خرید کردن تا به گمان خودمان  نو شویم...

 دریغ از اینکه بوی کهنگی میدهد این نو شدنها...بویی که هرچه به آخرین روزهای  سال نزدیکتر میشوی بیشترو بیشتر شده و بیشترو بیشتر حالت را بد میکند و هر چه هم که تلاش کنی  گم نمیشود در لابلای تخم مرغهای هزار رنگ و ماهی گلی هایی که در تُنگهای بلورین هنر نمایی میکنند...گم نمیشود در انبوه  ویترینهای پر زرق و برقِ این شهر ...در لابلای بویِ قدیمیِ عود وانبر...در ذوق هفت سین چیدن...در پیشاپیش سال نو مبارک گفتنهای از سر عادت...

نه، هیچکدام از  این سالها با هیچکدام از اینها نو نشده و نمیشود...


با تفکراتی که سالهاست کهنه شده چه کنیم؟با فکرهایی که قصد نو شدن ندارندو با پنهان کردنشان در پسِ ظاهری رنگا رنگ فقط داعه نو شدن را دارند؟

بهارِ عربی هم آمد،پس کی قرار است اینجا بهار بیاید؟

و ما چه میدانیم نو شدن چیست که اگر میدانستیم...

آری  اینگونه تکرار شده ایم این بهار ها را و احتمالا تکرار میشویم بهارهای پیشِ رو را...اینگونه سالها را نو کرده ایم...

ما گم شده ایم در نو شدنهایی که بویِ کهنگی میدهد و  از نو شدن سال  غمِ گران شدن پسته را داریم...

و این داستان ادامه دارد...


پ.ن1:سال جدید پیشاپیش مبارک،تبریکی نه از سر عادت یا باید...

و آرزویم نو شدن دلها تان است...

پ.ن2:،هر فصل91 برایم تجربه ای جدید داشت،از فروردینش تا همین اسفندی که نفسهای آخرش را میکشد...شکست،پیروزی،گریه های از ته دل،شادیهای از عمق وجود،لذت آشنایی بایک انسان عزیز و دوست داشتنی یک مرد بزرگ که هرچند سمت استادیم را داشتند ولی به واقع شبیه یک دوست بودند و ریاضتهای ریاضی را به چشممان نیاوردندو در لابه لای انتگرالها و مشتق و مثلثات درس زندگی دادند و خدا میداند که چقدر با ایشان از عمق وجود خندیدم،استاد رازقندیِ عزیزم(که امیدوارم هر جا هستند سلامت باشند)و خیلی چیزهای با ارزش و بی ارزشِ دیگری که فقط وقتم را بیهوده گرفتند...همه اینها را با هم برایم داشت...به واقع پر اتفاق بود...


پ.ن3:پرنیان ما اما خود زندگیست،خودِ تازگی مثل بهار... از شهریور ماهِ امسال همراهمان شدو شوق را همراهمان کرد،یک حسِ جدید برای تک تک اعضایِ خانواده ام به ارمغان آورده...



بیماریِ مهلکِ بیشعوری...

"واقعیت تلخ آن است که بویِ گند بیشعوری از سراسر دنیایِ ما به مشام میرسد و اگر برای زدودن آن کاری نکنیم،به فاجعه خواهد انجامبد.فاجعه آن وقتیست که دیگر این بو را احساس نکنیم به این دلیل که شامه مان به آن عادت کرده

بویی حس نمیکنید؟"


اینها آخرین جملات از کتابیست که فکر میکنم حدود یک سال پیش خواندمش به نام "بیشعوری" نوشته "خاویر کرمنت" و "ترجمه محمود فرجامی"وعجیب با حال و احوال جامعه ما و مردمش سازگاری دارد و فکر میکنم خواندنش برای هر ایرانی از واجبات باشد... راستش پیشتر از اینها میخواستم این کتاب را معرفی کنم،همان روزهای اولی که خوانده بودمش ولی فراموش کرده بودم انگار...

کتاب به همان دلایل نا معلوم در این مملکت اجازه چاپ و نشر رسمی را از وزارت نامحترم ارشاد نیافته و به شکل الکترونیکی منتشر شده که خود مترجم توضیحاتی در این باره داده...

اگر تا بحال مطالعه اش نکرده اید حتما بخوانیدش...


از اینجا هم میتوانید دانلودش کنید.


پ.ن1:اسفند به سرعت برق و باد میگذرد و هیچ ذوق و شوقی برای آمدن عید در من نیست...هیچی...اسفندها همیشه برایم عزیز بوده اند ولی امسال این روزها برایم عجیب  بی هویت هستند...نمیدانم چرا؟راستش میدانم ولی بماند...



پ.ن2:مگر نه این که هر چیز غرامتی دارد؟باختهای پی در پی بارسلونا هم غرامت نبودنِ تیتو ویلانووا است...در سنسیرو به میلان و دوبار هم به رئال مادرید!!!روزهای بدی را میگذراند بارسلونا و طرفدارانش  در غیابِ تیتو...

ویلانووا را به اندازه گواردیولا،فرگوسن،آرسن ونگر و یوآخیم لوو دوست دارم هرچند که هیچ عنوانی با بارسا به دست نیاورده...کاش زودتر خوب شود...

البته این سه باختِ بدِ بارسا برای من هرچه نداشت سیرِ اس ام اسهای دوستانی را داشت که مدتها یادی نکرده بودن ازم و با باختهای تیمِ محبوبم به یکباره همه شان به صرافتِ جویا شدن حال و احوالِ من افتادن!!!!!


پ.ن3:گاهی دلم میخواهد یکی بیاید بهم بگوید:" زهرا، تو خیلی خسته شدی جیگررر!!بذار من به جات زندگی میکنم،تو فقط دراز بکش و استراحت کن و هی فکر کن!!تو فقط دراز بکش مبادا تکان بخوریها؟..."کتاب "وردی که بررها میخوانند" را که خوانده اید؟