ریشه روشنایی

ریشه های روشنایی میشکافد صخره شب را...

ریشه روشنایی

ریشه های روشنایی میشکافد صخره شب را...

دیوانه شو...طغیان کن...زنجیرو زندان را شکن...

ای عاشقان،ای عاشقان،

پیمانه ها پرخون کنید

وزخونِ دل چون لاله ها

رخساره ها گلگون کنید

آمد یکی آتش سوار،بیرون جهید از این حصار

تا بر دمد خورشید نو،

شب را زخود بیرون کنید...

آن یوسف چون ماه را،

از چاهِ غم بیرون کشید...

در کلبه احزان چرا این ناله محزون کنید

از چشمِ ما آینه ای در پیشِ آن مه رو نهید،

آن فتنه فتانه را بر خویشتن مفتون کنید

دیوانه چون طغیان کند زنجیرو زندان بشکند

از زلف لیلی حلقه ای در گردن مجنون کنید

دیدم به خوابِ نیمه شب،

خورشیدو مه را لب به لب

تعبیر این خوابِ عجیب ،ای صبح خیزان چون کنید

نوری برای دوستان،

دودی به چشم دشمنان

من دل بر آتش مینهم این هیمه را افزون کنید

زین تخت و تاجِ سرنگون تا کی رود سیلاب خون؟

این تخت را ویران کنید،

این تاج را وارون کنید

چندین که از خم در صبوح،خونِ دل ما میرود

ای شاهدانِ بزم کین،

پیمانه ها پر خون کنید....

                                                                    "هوشنگ ابتهاج"


پ.ن:بعضی اوقات،بعضی حرفهایت را یکی دیگه خیلی هنرمندانه گفته و تو ترجیح میدهی از کلامِ شاعر استفاده کنی برای گفتن حرفِ ذهنت...

همه جا بوی نومیدی میدهد و صحبت از نشدن،خستگی ویاس و ناتوانی بسیار است...و انگار همه در رقابت با یکدیگر تلاش میکنند که جا نمانند...

میشکفد بار دگر لاله رنگین مراد...

بشکفد بار دگر لاله رنگین مراد
غنچه
سرخ فرو بسته دل باز شود
من نگویم که بهاری که گذشت آید باز
روزگاری که به سرآمده آغاز شود

روزگار دگری هست و بهاران دگر


***

شاد بودن هنر است

شاد کردن هنری والاتر
لیک هرگز نپسندیم به خویش
که چو یک شکلک بی جان شب و روز
بی خبر از همه خندان باشیم
بی غمی عیب بزرگی است
که دور از ما باد

***

کاشکی آینه ای بود درون بین که در آن

خویش را می دیدیم
آنچه پنهان بود از آینه ها می دیدیم

می شدیم آگه از آن نیروی پاکیزه نهاد

که به ما زیستن آموزد و جاوید شدنپیک پیروزی و امید شدن

***

شاد بودن هنر است

گر به شادی تو دلهای دگر باشد شاد
زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست
هرکسی نغمه خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست

خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد... 


پ.ن1:مطمئنن این شعر رو خیلیامون خوندیم،بخصوص بخش پایانیش رو ولی نام شاعرش رو شاید ندونیم،(من خودم نمیدونستم) خانوم ژاله اصفهانی سراینده این شعر زیبا هستند...

پ.ن2:بعد از جنابِ ایزدیار،یاسِ وحشی عزیز هم اجبارا سکوت اختیار کردند و برای مدتی شاید موقت نیستند و قبل از این دو عزیز وبلاگ دانشجوییمان که به سکوتی کشنده فرو رفته...

راستی ناگفته هایمان را چه کنیم اگر اینجا را هم از ما بگیرند؟

 

به آرامی آغاز به مردن خواهی کرد...

به آرامی آغاز به مردن میکنی

اگر سفر نکنی،

اگر چیزی نخوانی،


اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،

اگر از خودت قدر دانی نکنی


به آرامی آغاز به مردن میکنی

زمانیکه خود باوری را در خودت بکشی،

وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند


به آرامی آغاز به مردن میکنی،

اگر برده عادات خود شوی،

اگر همیشه از یک راه تکراری بروی


اگر روزمرگی را تغییر ندهی

اگر رنگهای متفاوت به تن نکنی،

یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی


تو به آرامی آغاز به مردن میکنی

اگر از شورو حرارت،

از احساسات سرکش،

واز چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامیدارد

و ضربان قلبت را تندتر میکند،

دوری کنی...


تو به آرامی آغاز به مردن میکنی

اگر هنگامیکه با شغلت،یا عشقت شاد نیستی،آنرا عوض نکنی

اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی

اگر ورای رویا نروی،

اگر به خودت اجازه ندهی

که حداقل یکبار در تمام زندگیت

ورای مصلحت اندیشی بروی...


امروز زندگی را آغاز کن

امروز مخاطره کن

امروز کاری بکن


نگذار که به آرامی بمیری...

شادی را فراموش نکن...

                                                                                     <<پابلو نرودا>>


پ.ن1:باید امروز کاری کنم(یم)...زندگی را آغاز کنم(یم)...مخاطره کنم(یم)...شادی را هم فراموش نکنم(یم) (شادی که فراموش نمیشود دلیل میخواهد...)


پ.ن2:نمیدانم چرا این سرما خوردگی پاییزو زمستان را وِل میکند و هر بار یقه ما را در بهار زیبا میچسبد...کمی نا خوش احوالم این روزها...


پ.ن3:جام قهرمانان اروپا را دیشب چلسی برد...واقعا حیف شد...واقعا...بنده طرفدار بایرن هم نیستم ولی دیشب خیلی زیاد دلم میخواست بایرن مونیخ ببرد(از این تیم بدم هم نمیاد)....از چلسی اما متنفرررم...


پ.ن4:این پست فوق العاده را از دوست بسیار خوبم جناب یاس وحشی را حتما بخوانید که علاوه بر زیبا بودن چیزاهایی یادمان میدهد و یاداوری میکند که دانستنش ضروریست...(بنده خودم هم قصدش را دارم که بندی به این متن اضافه کنم ولی فعلا در مرحله فکر کردنم!!!)

گل آینه

مو پریشانهای باد

با هزار دامن پر برگ

بیکران دشتهارا درنوردیده

میرسد اهنگشان از مرز خاموشی:

ساقه های نور میرویند در تالاب تاریکی.

رنگ میبازد شب جادو.

گم شده آینه در دود فراموشی.

در پس گردونه خورشید گردی میرود بالا زخاکستر.

وصدای حوریان و مو پریشانها می آمیزد

با غبار آبی گلهای نیلوفر:

باز شد درهای بیداری.

پای درها لحظه وحشت فرو لغزید.

سایه تردید در مرز شب جادو گسست ازهم.

روزن رویا بخار نور را نوشید.

                                                قطعه ای از" گل آینه" سهراب سپهری.

پ.ن:شاید این روزها را هم دیدیم!به هر حال امید وارم که اگرنباشم چه کنم؟!