ریشه روشنایی

ریشه های روشنایی میشکافد صخره شب را...

ریشه روشنایی

ریشه های روشنایی میشکافد صخره شب را...

شاید .. فراموشی..

یک روز که شاید خیلی هم دور نباشد چمدانم را میبندم و همه چیز این شهر را  میگذارمو و میگذرمو راهی اصفهان میشوم، انگار که دلم را جایی حوالی زاینده رود جا گذاشته باشم،یک حس قوی همه افکارم را سمت اصفهان میکشد، انگار که آنجا نقل و نبات پخش کنند و من جا بمانم! همچین حسی شاید....!!

تهران خفقان آور شده، اینجا با همه پاییزهای دوست داشتنیش، کوه رفتنهای صبح جمعه اش، کافه های دنجش خفقان آور است... باید که بروم...بروم تا شاید همه چیز از نو آغاز شود و بدیهای مردم بد طینت این شهر فراموشم شود و  دوباره بشوم همان آدم سخت و نفوذ ناپذیر روزگار نوجوانی...شاید اصفهان کاری از دستش بر بیاید!!!


پ.ن 1:هرجایی غیر از تهران خوب است..اصفهان اما خوبتر..

پ.ن2:باور دارم که بد بودن هم هنر است!!

به اختیارت اگر صدهزار تیر جفاست/به قصدجان من خسته در کمان داری

بلخره تصمیمش را گرفت ،که همه تردیدها را کنار بزند،مثل ورونیکا که تصمیم گرفت بمیرد و مرد...مردو از نو زنده شد،مردو دوباره زندگی کرد...

باید میمرد تا دوباره زندگی کند...دیگر حتی اینکه دنیای پس از مرگی هست یا نه برایش سوال نبود،اینکه شاهدی نیست تا گواه بیاورد،اینکه نکند بمیرد،بپوسد و تمام شود؟..اگر تمام شدنیی بود حالا داشت اتفاق می افتاد،همه چیزش داشت تمام میشد و مهمتر از همه باورش که خراش برداشته بود ،یک خراش عمیق...

آنقدر گیج بود که نفهمید به"م" چه گفته...به خودش آمدو ودید 50 صفحه ریاضی را در دو ساعت تدریس کرده...ضرب و جمع و تقسیم اعداد گویا،نسبتهای مثلثاتی،نا معادله ها،معادلات درجه اول و درجه دوم،معادله خط و رادیکالها...همه اینها را در دو-سه ساعت به "م"درس داده بود!!نمیدانست که دختر بیچاره متوجه میشود یا نه فقط درس میداد و درس میداد،دیوانه وار تا ذهنش برود پیش همان رادیکالها و معادله هاو نامعادله ها...تا"م"زود برود و بنشیند باز فکر کند،تا سعی کند باورش شود...باورش؟باورش خراش برداشته بود یک خراش عمیق...


مرز بین خواب و بیداری رنگ باخته بود،یک لحظه هم حرفهای"..."از ذهنش پاک نمیشد،هنوز توی پارک دانشجو بود کنار"..."،هنوز داشت با اون صحبت میکرد،نگاهش میکرد و هنوز صداش تو گوشش زنگ میزد...بیشتر از خودش نگران "..."بود،بیشتر از خودش به اون فکر میکرد...به اون که...که لابد او هم باورش خراش برداشته بود یک خراش عمیق...

هنوز داشت برای بار صدم پازل وار همه چیز را کنار هم میچید تا...تا نتیجه بگیرد و گرفت...

بلخره تصمیمش رو  گرفت،مثل ورونیکا...این جور وقتها از ویران کردن خودش لذت میبرد،انگار که گناه کار باشد وبود،گناهکار بود...


حالا دیگه افتخارش این نبود که بشینه و با همون لفظ کتابی سرش رو بالا بگیره و بگه:"همیشه در تاریک ترین لحظلات زندگیم شمعی روشن کرده ام و ادامه دادم...با نور شمع.."بعد کلی به خودش افتخار کنه که آره من اینم که امید خلق میکنم که سرم بالاست...

حالا داشت آن شمع را خاموش میکرد...خاموش میکرد تا همه چیز خاموش شود...




این سالهای بد،این روزهای بدتر...

-در این روزها، هیچ چیز به اندازه دو دست خالی که با هربار به در بسته خوردنش در هر بار تلاشش بیشتر و بیشتر خالی بودنشان را به رخم می کشند برایم عذاب آور نیست...دستهایی که بی رحمانه رژه میروند در شبانه روز ذهنم  و انگار مامورندبه عذابِ وجدانی که همینطور نزده هم  میرقصد چه رسد به اینکه دو دست خالی تحریکش هم کند... و همیشه در پسش مرور خاطراتی است که تَهش هیچ نیست جز باری که هر شب روی دوشم سنگینی میکند،جز خوابی که در چشم ترم میشکند...

وشبهام...شبهایی  که امید خلق میکنم،شبهایی که پر شده  از دو دوتا چهارتا هایم تا که میانبری پیدا کنم برای جبران روزهای رفته،روزهایی که به ناحق از من گرفتندشان...پیدا کردن راهی که تکرار نشوند این دستها،این عذاب وجدانِ دردناک،این بار سنگینِ روی شانه هام درماه ها  و سالهای زندگیم...


-در این روزها،به بیست و چهار سالگی خیلی ها فکر میکنم،به بیست و سه سالگی خیلی ها،به بیست و پنج،شش و هفت سالگی خیلی های دیگر،به کارهایی که در این سن انجام داده اند،به خودم فکر میکنم و به دستهایم که خالیست و روزهایی که خیلی سخت گذشت،روزهایی که تنها ی تنها گذراندمشان،روزهایی که اگر هیچ نداشتند حداقل بزرگم کردند،آدم روزهای سختم کردند و یادم دادند بار غمم رو خودم تنهایی به دوش بکشم ، حالا آنقدری هستم که بتونم مشکلاتم را حل کنم،حداقل بدون درگیر کردن خانواده ام...


-در این روزها،به خودم زیاد قول میدهم،با خودم زیاد اتمام حجت میکنم،از خودم خیلی زیاد انتظار دارم،باید و نباید برای خودم زیاد درست کرده ام...

نمیدانم این قول به خود دادنها آخرش به جایی میرسد یا نه،نمیدانم که این خواستن ها توانستنی را به دنبال دارد یا که مثل همیشه فقط دچار ضرب المثل هاییم...


 در این روزها،بیش از هر وقت دیگری میترسم از فرسودگی،بیهودگی و تکرار خودم... 


پ.ن1:خدا رحمت کند سه کوهنوردی که در کوههای پاکستان آرام گرفتند،خاصه آیدین بزرگی را که هم دانشگاهی و هم دانشکده ایم بود،چند روز پیش داشتم یکی از دست نوشته هایش را میخواندم،علاوه بر درس خون بودن و ورزشکار بودن قلم خیلی قویی هم داشته...

"در بزرگداشت آیدین بزرگی"متنیست که دوست خوبم جناب هوشنگ برای آیدین عزیر نوشتن...


پ.ن2:بلخره تمام شد این 8 سال لعنتی...برای من که از 88 به بعدش خودِ جهنم بود،فقط خدا میدونه...

امروز داشتم در جایی آنچه در این 8 سال بر سر ایران آمده را میخواندم...بعید میدانم دستاوردهای دولت پاک جناب آقای رئیس قابل جبران باشد!!!

احمق فرض شدن خیلی دردناک است...خیلی...




شراب تلخ میخواهم...

شراب تلخ میخواهم که مرد افکن بود زورش

                                 

                                        که تا یک دم بیاسایم زدنیا و شرو شورش


همین...

خسته ام از شرو شورِِ این دنیا...

میخواهم فارغ از هر چیزی و هرکسی حتی اگر شده دمی بیاسایم...

هست چیزی که مرد افکن باشد زورش؟شرابِ تلخ؟

حتی اگر تلختر از زَهر باشد...مهم نیست ...فقط باشد...هست؟

چیزی غیر از مرگ...هست آیا؟

...


پ.ن1:کاش بشود لحظه ای از دنیا از شلوغیش از آدمهایش از فکرش دور بود...

پ.ن2:اینروزها یک حس فریب خوردگی دارم...کاش روشن شود همه چیز تا این حس لعنتی از بین بره...عذاب آوراست که یک لحظه تمام اعتمادو علاقه ات تبدیل به شک شود...(منظوراتفاق مربوط به انتخابات روز جمعه است)

پ.ن3:علی کفاشیان همان مَرد دائم الخنده دوباره رییس فدراسیون فلک زده فوتبال شد...باشد که با تخصصش که لبخند به لب داشتن است فدراسیون را اداره کند...

پ.ن4:سماط دهر دون پرور ندارد شهد آسایش

مذاق حرص و آز ای دل بشو از تلخ و از شورش