ریشه روشنایی

ریشه های روشنایی میشکافد صخره شب را...

ریشه روشنایی

ریشه های روشنایی میشکافد صخره شب را...

عصیانِ زمین...

زمین تشنه است به خون آدمیان؟یا گرسنه به جانشان؟...

که اینگونه بی رحمانه داغِ فرزند بر دل مادر میگذارد و کودکان را در حسرتِ والدین...

ما که خود زخم خورده ایم وخسته از جورِ روزگار،دیگر این داغها برای چیست؟

این چه جنگ نابرابریست میان زمین و ساکنانش؟...


دلم را لرزاند لرزش زمین...آنگاه که یک به یک جان می ستاد از مردم سرزمینم...آنگاه که جوی خون راه انداخت در میانِ خرابه ها...

و دلم را خون کرد ظلم آشکار حاکمان این سرزمین...که چه بد طینت هستندو بد ذات...


به چه کسی شکایت بریم؟


+تحملش سخت است برای آنانی که باز مانده اند از این فاجعه...تا مدتها درگیرشند وتصویر  ویرانه ها و اجساد دائم به پیشِ چشمانشان است...


++یک روز که خدا را ببینم ازش میپرسم از این بلاها...از این اشک و آه ها...از این بغضهای همیشه...ازش میپرسم که چگونه طاقت داشت ببیند این همه درد را ؟یک روز که خدا را دیدم ازش میپرسم دلیلِ عصیانهای زمین را...


+++کمک را فراموش نکنیم، آنانی که باید به فکر باشند نیستند،هیچ وقت نیستند...لااقل خودمان به داد هم برسیم...از این میان خون رسانی از همه مهمتر است گویا،اگر برایمان مقدور است این مهم را انجام دهیم...

++++مطلب دیگری آماده داشتم ولی حالم آنقدر گرفته شد که...


و همچنان خیره ایم به شب...

ما نظاره گریم...ما روزهاست،ماه هاست ما سالهاست که نظاره گریم...

و با مهارت عجیبی دیدها را به رویِ خودمان نمی آوریم و خونسردانه از کنارِ اتفاقات بد و ناگوارِ اطرافمان عبور میکنیم... و حالا دیگر استاد این کار شده ایم...

چه چیز را؟میگویم...

ما به نظاره نشستیم:

ناکامی ایامی که قرار بوده به کام باشد...

روزهایی که میتوانست جورِ دیگری باشد ولی به شکلِ دیگری گذشت...آینده ای که با زیاده خواهیِ عده ای تبدیل به رویا شد...یک رؤیای دست نیافتنی...

ما تنها نگاه کردیم و فریادهایمان را در گلو خفه وقتی در حوادث گوناگون دوستانمان،همکلاسیهایمان،بچه هایمان و... را به کامِ مرگ کشاندند...

حتی گاه دلمان به درد آمد،وجدانمان عذاب کشید ولی باز فقط ایستادیم گوشه ای و سعی کردیم همه اینها را خوب بنگریم و به حافظه ضعیفمان بسپاریم... 

 و وقتی شنیدیم صدای سیلی ِدستان زمختِ آقای نهی از منکررا به روی گونه هایِ زنان و دخترهایمان را...

آری ما فقط با نگاههای یخ زده به تماشا نشستیم...

کودکی کودکانمان...نوجوانی نوجوانانمان...جوانی جوانانمان...میانسالی میانسالانمان و پیری پیرهایمان را که با حسرت و آه گذشت و درحالِ گذار است...

شادیهایی که نکردیم را...جشنهای مضحکی که به خوردمان دادند ...غم و دردهایی که تحمیلمان کردن را...

روزهایی که از ما گرفتند ...آرزوهایی که پر دادند...

و...و...و...و...

و انگار با خود عهد کرده ایم تا وقتی که کاملا از پا نیفتاده ایم و نابود نشده ایم ننشینیم و همچنان مقتدرانه بایستیم و ناظر باشیم بدبختیهایمان را...

وچه دردناک است این مجسمه وار ایستادن در  گوشه ای و مبهوت ماندن به آنچه که به سرمان آمده...

***تا به کی ادامه دارد این سکوتهای دردآور و کشنده؟وتا به کجا میخواهیم ادامه بدهیم دیدن و دم نزدن را؟


پ.ن:کاش دوباره باران ببارد...زود به زود دلم هوای باران میکند اینروزها...من که هیچ وقت باران را دوست نداشتم؟!...