ریشه روشنایی

ریشه های روشنایی میشکافد صخره شب را...

ریشه روشنایی

ریشه های روشنایی میشکافد صخره شب را...

به اختیارت اگر صدهزار تیر جفاست/به قصدجان من خسته در کمان داری

بلخره تصمیمش را گرفت ،که همه تردیدها را کنار بزند،مثل ورونیکا که تصمیم گرفت بمیرد و مرد...مردو از نو زنده شد،مردو دوباره زندگی کرد...

باید میمرد تا دوباره زندگی کند...دیگر حتی اینکه دنیای پس از مرگی هست یا نه برایش سوال نبود،اینکه شاهدی نیست تا گواه بیاورد،اینکه نکند بمیرد،بپوسد و تمام شود؟..اگر تمام شدنیی بود حالا داشت اتفاق می افتاد،همه چیزش داشت تمام میشد و مهمتر از همه باورش که خراش برداشته بود ،یک خراش عمیق...

آنقدر گیج بود که نفهمید به"م" چه گفته...به خودش آمدو ودید 50 صفحه ریاضی را در دو ساعت تدریس کرده...ضرب و جمع و تقسیم اعداد گویا،نسبتهای مثلثاتی،نا معادله ها،معادلات درجه اول و درجه دوم،معادله خط و رادیکالها...همه اینها را در دو-سه ساعت به "م"درس داده بود!!نمیدانست که دختر بیچاره متوجه میشود یا نه فقط درس میداد و درس میداد،دیوانه وار تا ذهنش برود پیش همان رادیکالها و معادله هاو نامعادله ها...تا"م"زود برود و بنشیند باز فکر کند،تا سعی کند باورش شود...باورش؟باورش خراش برداشته بود یک خراش عمیق...


مرز بین خواب و بیداری رنگ باخته بود،یک لحظه هم حرفهای"..."از ذهنش پاک نمیشد،هنوز توی پارک دانشجو بود کنار"..."،هنوز داشت با اون صحبت میکرد،نگاهش میکرد و هنوز صداش تو گوشش زنگ میزد...بیشتر از خودش نگران "..."بود،بیشتر از خودش به اون فکر میکرد...به اون که...که لابد او هم باورش خراش برداشته بود یک خراش عمیق...

هنوز داشت برای بار صدم پازل وار همه چیز را کنار هم میچید تا...تا نتیجه بگیرد و گرفت...

بلخره تصمیمش رو  گرفت،مثل ورونیکا...این جور وقتها از ویران کردن خودش لذت میبرد،انگار که گناه کار باشد وبود،گناهکار بود...


حالا دیگه افتخارش این نبود که بشینه و با همون لفظ کتابی سرش رو بالا بگیره و بگه:"همیشه در تاریک ترین لحظلات زندگیم شمعی روشن کرده ام و ادامه دادم...با نور شمع.."بعد کلی به خودش افتخار کنه که آره من اینم که امید خلق میکنم که سرم بالاست...

حالا داشت آن شمع را خاموش میکرد...خاموش میکرد تا همه چیز خاموش شود...