ریشه روشنایی

ریشه های روشنایی میشکافد صخره شب را...

ریشه روشنایی

ریشه های روشنایی میشکافد صخره شب را...

معلم...

روزهای معلم همیشه برایم خاطره انگیز است،دقیقا از  اول ابتدایی تا پیش دانشگاهی با دقت و وسواس هر چه تمامتر این روز را به چه مفصلی جشن میگرفتیم و  ناگفته نماند که هدف بیشتر از اینکه قدر دانی اززحمات نه چندان زیاد معلمین باشد خوش گذراندن خودمان بود و حتی شده برای یک روز از زیر درس و کلاس در رفتن...کمتر معلمی بود که واقعا دوستش داشته باشیم و به معنای واقعی و با تمام وجود دلمان بخواهد تقدیر کنیم از زحماتش...

...آری معلمها همیشه خوب نیستند،همیشه لایق تقدیر و تشکر نیستند...آنها همانقدر که میتوانند خوب باشند وموثر به همان اندازه نیز میتوانند بد باشند و مخرب...گاهی به مانند یک هیولا حتی...

یادم نمیرود همکلاسیهایی که به دست آمووزگارانی که میگویند شغلشان شغل انبیاست چگونه تحقیر شدند...طنین صدای دست معلم به صورت همکلاسی سال اول راهنماییم هنوز به همان تازگی در گوشم زنگ میزند...اشکهایش که شاید نه به خاطر درد سیلی که به دلیل خرد شدنش جلوی دیگران بر روی گونه هایش سرازیر بود... تنها به دلیل همراه نداشتن دفتر درس فوق مزخرفی چون پرورشی و یادم می آید که چقدر آن معلمم را دوست داشتم...

آن دیگری  را هم به خوبی به یاد دارم دختر بسیار آرام و متینی که به دلیل نداشتن اعتماد به نفس، در درسهایش ضعیف بود و معلممان نه تنها کمکش نکرد که همیشه تحقیرش کرد...

در دبیرستان ،در سن 15-16 سالگی و در اوج غروریک انسان دیدم که چگونه همین معلمها که اینروزها میشوند فرشتهای پاک روی زمین له میکردند دانش آموزان را ...

و دانشگاه نیز به همین صورت...

صندوقچه خاطرات دوران تحصیلم پر است از این خاطرات که گفتنش تنها تلخی این متن را بیشتر میکند...دلیل این همه بد بودنشان چیست؟...مگر نه اینکه میگویند معلم وجودش مهر است و درس زندگی میدهد به دانش آموزش،پس کو؟چرا من در این سالها آنقدر کم و تنها از بعضیهاشان درس زندگی گرفتم؟همه معلمها همیشه خوب نیستند، شاید بیشتر اوقات...آنها تحقیر میکنند،منت میگذارند آنها...

میدانم که همشان اینگونه نیستند،میدانم که بعضیهاشان نه درس زندگی که زنده کرده اند شاگردانشان را...میدانم که بعضیهاشان وجودشان به مانند طلا ناب است ...اما:

همه معلمین لایق قدر دانی نیستند...

اگر این روزهابرای معلم،برای زحماتش،خوبیهایش ومهربانیهایش است پس باید گفت از معلمینی هم  که معلمی نکردند که تنها حس تنفر از درس و یاد گرفتن را در دل شاگردانشان کاشتند...

و این چقدر در مورد بچه های دهه شصت صدق میکند...


***روز معلم مبارک، بر تمام آموزگاران حقیقی، آنانی بیش از هر چیز درس آزادگی به شاگردانشان می آموزندوآموختند...


پ.ن1:همیشه سعی کرده ام به عنوان یک شاگرد احترام معلم واستادم را داشته باشم و حواسم به شاگرد بودنم در مقابل استادم باشد...

پ.ن2:چقدر خوب است که آدم یک برادر داشته باشدکه بزرگتر از خودش باشد که در اوج ناامیدی و تشویش همیشه در کنارت باشد و از امید بگویدبرایت و ...همیشه در کنارم بوده و تشویقم کرده ،گاه برایم حکم چراغ را داشته،گاه دعوایم کرده،گاه ...دوستش دارم حتی وقتی شوخیهایش کلافه ام میکند. در همه حال  حواسش به همه چیز هست  .خدا میداند چقدر وجودش برایم عزیز است.همیشه از خداوند برای بودنش ممنونم.


پ.ن3:نمایشگاه کتاب فکر میکنم مزخرفتر از سالهای پیش باشد...هر سال با خود عهد میکنم که نروم ولی باز دلم نمی آید...امسال ولی شایدم دلم بیاید اگر نتوانم به قراری که با دوستی داشتم برسم.

پ.ن4: ادامه مطلب شعریست از فروغ فرخزاد که چند وقت پیش توسط یکی از دوستان بسیار خوبم جناب ف.الف.یار که بنا به دلایلی دیگر قلم نمیزنند در این دنیای مجازی برایم ایمیل شد و بنده را بسیار خرسند کردند.

دلم برای باغچه میسوزد

کسی به فکر گلها نیست

کسی به فکر ماهی ها نیست

کسی نمیخواهد باور کند که 

باغچه دارد میمیرد

که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است

که ذهن باغچه دارد آرام آرام 

از خاطرات سبز تهی میشود

و حس باغچه انگار

چیزی مجرد است که در انزوای باغچه پوسیده است

حیات خانه ما تنهاست

حیاط خانه ما

در انتظار بارش یک ابر نا شناس

خمیازه میکشد و حوض خانه ما خالیست

ستاره های کوچک بی تجربه

از ارتفاع درختان به خاک می افتند

واز میان پنجره های پریده رنگ خانه ماهی ها 

شبها صدای سرفه می آید

حیاط خانه ما تنهاست

پدر می گوید:

"از من گذشته است

از من گذشته است

من بار خود را بردم و کار خود را کردم"

ودر اتاقش از صبح تا غروب 

یا شاهنامه میخواند یا ناسخ التواریخ

پدر به مادر میگوید:

لعنت به هر چی و هر چه مرغ

وقتی که من بمیرم دیگر

چه فرق میکند که باغچه باشد

یا باغچه نباشد

برای من حقوق تقاعد کافیست

مادرم تمام زندگیش سجاده ای گسترده

در آستان وحشت دوزخ

مادر همیشه در ته هر چیزی

دنبال جای پای معصیتی میگردد

وفکر میکند که باغچه را 

کفر یک گیاه آلوده کرده است

مادر تمام روز دعا میخواند

مادر گناهکار طبیعیست

و فوت میکند به تمام گلها 

و فوت میکند به تمام ماهی ها

و فوت میکند به خودش

مادر در انتظار ظهور است

و بخششی که نازل خواهد شد

برادرم به باغچه میگوید قبرستان

برادرم به اغتشاش علفها میخندد

واز جنازه ماهی ها ،که زیر پوست بیمار آب

به ذره های فاسد تبدیل میشوند

شماره بر میدارد

برادرم به فلسفه معتاد است

برادرم شفای باغچه را

در انهدام باغچه میداند

او مست میکند 

و مشت میزند به درو دیوار

و سعی میکند که بگوید

بسیار درد مندو خسته مایوس است

او نا امیدیش را هم

مثل شناسنامه و تقویم و دستمال و فندک و خودکارش

همراه خود به کوچه و بازار میبرد

 و نا امیدیش

آنقدر کوچک است که هرشب

در ازدهام میکده گم میشود

و خواهرم که دوست گلها بود 

و حرفهای ساده قلبش را

وقتی که مادر او را میزد

به جمع مهربان و ساکت آنها میبرد

و گاه گاه خانواده ماهی ها را

به آفتاب و شیرینی مهمان میکرد

او خانه اش در آن سوی شهر است

او در میان خانه مصنوعیش

با ماهیان قرمز مصنوعیش

در پناه عشق همسر مصنوعیش

و زیر شاخه های درختان سیب مصنوعی

آوازهای مصنوعی میخواند

و بچه های طبیعی میسازد

او

هر وقت که به دیدن ما می آید

و گوشه های دامنش از فقر باغچه آلوده میشود

حمام ادکلن میگیرد

او

هر وقت که به دیدن ما می آید آبستن است

حیاط خانه ما تنهاست

حیاط خانه ما تنهاست

تمام روز از پشت در

صدای تکه تکه شدن می آید

و منفجر شدن

همسایه های ما همه در خاک باغچه هایشان به جای گل

خمپاره و مسلسل میکارند

همسایه های ما همه بر روی حوضهای کاشیشان

سرپوش میگذارند 

و حوض های کاشی

بی آنکه خود بخواهند

انبارهای مخفی باروتند

و بچه های کوچه ما کیفهای مدرسه شان را

از بمب های کوچک 

پر کرده اند

حیاط خانه ما گیج است

من از زمانی

که قلب خود را گم کرده است میترسم

من از تصور بیهودگی این همه دست

و از تجسم بیگانگی این همه صورت میترسم

من مثل دانش آموزی که درس هندسه اش را

دیوانه وار دوست می دارد تنها هستم

و فکر میکنم که باغچه را میشود به بیمارستان برد

من فکر میکنم...

من فکر میکنم...

من فکر میکنم...

و قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است

و ذهن باغچه دارد آرام آرام

از خاطرات سبز تهی میشود

"فروغ فرخزاد"






نظرات 11 + ارسال نظر
یاس وحشی جمعه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 09:12

درود بسیار رفیق عزیز...
خسته نباشید...
ضمنِ اینکه متنِ بسیار خوبی بود، دیدگاهِ خیلی منطقی و درستی داشت...
بله... ما دهه ی شصتی ها زجر ها کشیدیم از معلمانی که به صرفِ جانبازی آمدند و می خواستند موج های جنگ را به دردی برای دانش آموزان تبدیل کنند و دردها و عقده ها را به چوبی بر سرِ فرشته ها...

همان هایی که که ریش داشتند و نه ریشه... همان هایی که الحق و الانصاف هرگز بر دلِ ما ننشستند...

در هر قشری خوب و بد هست... اما خوب های معلم ها خیلی خوب و بدهایشان هم خیلی بد بودند...

ممنون از متن خوب و مرسی از شعرِ فروغ...

سلام بر یاس بزرگوار و محترم...
زنده باشین رفیق...درمانده نباشین...
ضمن اینکه از شما تشکر میکنم باید بگم بله هر چه در این متن بود عین واقعیت بود و برایم آنقدر تلخ بوده که فراموش نمیکنم...مدرسه را هیچ وقت بخاطر اینگونه بودنش دوست نداشتم...هیچ گاه دلم برای مدرسه تنگ نمیشد و هر وقت از دلتنگیهای دوستانم برای مدرسه میشنیدم واقعا تعجب میکردم...برای ما دهه شصتیها مدرسهایمان،معلمینمانو...واقعا عذاب آور بود...چه اوایل دهه،چه اواسطش و چه اواخرش البته هرچه روبه جلو پیش رفتیم فقط کمی اوضاع تغییر کرد...
...همانهایی که هیچ جوره بر دلمان ننشستند و ما فقط تحمل کردیم...

درسته خوبهای آنها واقعا خوب و بدهایشان هم بدند...معلمها نقششان در زندگی شاگردانشان بسیار مهم است نمیدانم خودشان این را میدانند یا نه؟قطعا میدانند چرا که خود روزی دانش آموز بودند...کاش کمی بیشتر حواسشان بود...بعضیهاشان البته...
ممنون از شما که با حوصله خواندید...خواهش میکنم دست عزیزی که این شعر را برایم فرستاد درد نکند...

یاس وحشی جمعه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 09:13

خدا برادرتان را برای شما و شما را برای ایشان حفظ کند و سلامت باشید هر دوی شما...

خیلی ممنون جناب یاس مهربان...اینشالله...
وخداوند شما را برای خانواده و برای ما دوستانتان که بسیار زیادند حفظ کند رفیق...

[ بدون نام ] یکشنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 18:59

سلام
در مورد مدرسه و معلمها با شما موافقم

یه چیزی رو دیوار یکی از این مدرسه ها نوشته:
ستایشگر آن معلمی هستم که به اندیشیدن را آموخت نه اندیشه ها را
معلمها عموما خیلی کارشون درست باشه، اندیشه ها رو یاد میدن، اندیشیدن بمونه
بعضیاشونم که نه تنها اندیشیه ها رو یاد نمیدن که پاک استعداد بچه ها رو هم کور میکنن، دل خوشی از مدرسه ندارم
البته یه معلم واقعی مثه یه پیامبره و ارزش کسی که انسان رو یک گام به پیش ببره خیلی زیاده و حتما وجود داره و در کنارش هر کس یک کلمه به من آموخت مرا بنده خویش ساخته است!
بعله
و اما بعد
پن1:
پن2: این قطعا در مورد خواهر هم صدق میکنه!
پن3: از وقتی اومده به این مکان مقدس! دیگه رفتن نداره، هیچ جایی برای استراحت نداره، فقط بلانسبت باید مثه خر راه بری!
یاد قبلی به خیر
پن4:

سلام بر دوست بی نامم...اگه اسمتو میذاشتی خیلی خوب میشد ولی خب عیبی نداره لابد یه دلیلی داره دیگه...
بله کلا دانش آموزان ایرانی از مدرسه دل خوشی ندارن و این به سیستم آموزشی هم خیلی مربوط میشه...من هم مدرسه را هیچ وقت دوست نداشتم ولی همیشه درسهایم را به خوبی میخواندم ....بگذریم
هستند معلمینی هم که اندیشیدن می آموزند ولی بسیار کم هستند و بیشترمان از وجودشان بی بهره بوده ایم...نمیدانم شاید این بد بودنها تنها به ذات آموزگاران بر نگردد و عوامل دیگری هم دخیل باشند در این موضوع و لی هرچه هست تنها ما سوختیم و ما...
بله درسته ارزش کسی که بیاموزد بسیار بالاست ولی معلم بحثش فرق میکند آموزش به هر شیوه ای نه نمیتواند خوب باشد که مخرب و ویرانگر هم هست...
پن:بله در مورد خواهر هم صدق میکنه،شاید نتوانم مثل خودش محبتهایش را جبران کنم ولی سعی میکنم خواهر خوبی برایش باشم...
پن3:البته از این صندیلیهای آهنی داره ولی خب کلا رفتن نداره و واقعا پا دردش تا چند روز با آدم هست لا اقل با من...مکان قبلی بله یادش بخیر آنجا را دوست داشتم...فکر میکنم مشکل از مقدس بودن مکان هست:دی
ممنون رفیق که حوصله کردینو خوندین...

مجتبی یکشنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 20:15 http://WWW.MOJTABAHAMRANG.COM

مداد لای انگشت و درد و نفسی که می گرفت و چشمانی تر. دم خطی که کشیده می شد و سوزشی که پوست می گرفت و وزنی که روی انگشت بر می خواست.صدایی که می لرزید و لکنتی که از وحشت غضب و نگاه استاد بود. گرمای دستی روی صورت و فریاد پستی توی گوش. کلاس های نمور و بخاری بی جانی که از من خجالت می کشید. پنجره ای که به جبر میخ همیشه بسته بود ،حتی در بهار و هوایی سبز و استادی که چند عصا قورت داده بود و منی که همیشه دوست بودم.
اما این همه نبود و تنها بخشی از آن بود.
مداد رنگی و تراشیدن آنها گوشه ی کلاس. خنده های دوران ابتدایی با هم تختی ها و زنگ تفریح و دویدن و تقسیم لقمه ها. حرص خوردن دبیر بهداشت از مسواک نزدن منو نوازش دبیر پرورشی برای خواندنم در سر صف.تشویق دبیری به نام آقای گلرنگ آن هم تنها در اول راهنمایی و حالا من و ادبیات در بغل. هزاران حرف نیاموخته شنیدن و مزه مزه کردن سواد با طعم شیرین. بوی ماه مهر و خنده ی دبیر کلاس اول و اردو با دبیر کلاس پنجم و دخترش. دبیر سال سوم ابتدایی بود که فرزندش را بر اثر سرطان از دست داده بود و همیشه مرا چون فرزندش دوست داشت و رو برویم زانو می زده و بغلم می کرد و های های گریه می کرد. شوخی ها و لطیفه های دبیر سال دوم ابتدایی و فوتبالی بودن دبیر تاریخ سال دوم راهنمایی. ناظم دوران راهنمایی که اجازه می داد به مسابقات فوتبال لیگ گیلان برسم و ناظم دوران دبیرستانی که بعد از زدن در گوشم همیشه بهترین استادم بود و حالا می فهمم . گاهی
جور استاد به از مهر پدر

قابل توجه تو
من همیشه دوست هستم؟

سلام بر مجتبی عزیز...
چه سوزی داره کامنتت...خیلی تلخه قسمت اولش،خیلی عالی نوشتی خیلی...چند بار خوندمش و متاسف شدم برای این همه خاطره بد...مثل یه دل نوشته...
مداد لای انگشتانمان نمیگذاشتن برای دخترها این تنبیه رو انجام نمیدادن ولی سیلی میزدند،توی سر بچه ها میزدند،دعوا میکردند داد میزدند...بد بودند خیلی بد...یادم نمیرود کلاس پنجمم را وقتی معلمم دفتر ریاضیم را به خاطر بد خط بودن تمیریناتم پاره کرد و من آنچنان احساس حقارتی کردم که فقط گریه کردم از همان لحظه که خانوم معلم به انگشتانش ژست مخصوص دادو آنها را برای پاره کردن دفترم روی برگهایش گذاشت از همان اولش...به من گفت زهرا گریه نکن من این کارو واسه خودت میکنم واسه این که دست خطت خوب بشه ولی نفهمید که بدترین راه رو انتخاب کرد و من هنوز بد خطترین فرد خانواده و در بین دوستانم بد خطترینم...میبینی...بگذریم از اتفاقات بعدش که مامانم وقتی فهمید رفت تا پرونده منو از مدرسه بگیره و یه دعوای حسابی با مدیر مدرسه و معلمم انجام داد و ....
خاطرات خوب هم هست میدانم...همه معلمها بد نیستند اینرا هم میدانم و گفته ام ولی حال که در روزهای معلم همه از فداکاریهای معلمین میگویند همه از مهربانیهایشان میگویند من خواستم از خوب نبودن بعضیهاشان از خاطرات بدی که برایمان رقم زدند از استعدادهایی که سوزاندند و از ظلمهایی که روا داشتند بگویم...
چقدر خاطرات قسمت دومت زیباست و در کل کامنتت...خیلی کامنت خوبی بود و من خیلی دوستش داشتم.
ممنون از اینکه وقت گذاشتیو خوندی اینچنین زیبا گفتی...

هوشنگ دوشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 00:43

اون من بودم

ای بابا...عیب نداره پیش میاد...
البته من حدس میزدم شما باشین خواستم بگما ولی خب نگفتم...از اونجا حدس زدم شماین که گفتین "قبلب یادش بخیر"و از مصلی خیلی بدتون میاد...تو اون پست نمایشگاه کتابم اگه یادتون باشه گفته بودین که مکان قبلی بهتر بود...
فکر نمیکردم شما هم از مدرسه خوشتون نیاد...

سحر دوشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 18:17 http://acnc.mihanblog.com/

سلام ..هرچند دیر رسیدم ولی گفتم باید حتما نظرمو بگم ..متنتو خیلی وقت پیش خونده بودم ولی فرصت نظر دادن نشد ...راست میگی خیلی از معلم ها اونی نبودن که باید میبودن ..نمایشگاه کتابم آره قبول دارم بده ..باید بنویس فروشگاه کتاب ..چون اکثرا همیشه یه نوع کتاب رو دارن ..یعنی مال مشهدش که اینجوریه ..!!

سلام سحر جان...
نه هنوز خیلی دیر نشده...روزِمعلم مدتهاست شده هفته معلم...منم همچین تو روز مقرر (12اردیبهشت)پستو نذاشتم...
بله راسته متاسفانه همه چیز...
عه تو اهل مشهدی؟چه جالب نمیدونستم...
خب اگه نمایشگاه کتاب تهرانم که بیای همون که میگن بزرگترین پدیده فرهنگیِ سالِ میبینی که همه غرفه ها کتاباشون یه جوره مُنتها انتشاراتیها فرق داره مثلا کتاب مردان مریخی و زنان ونوسی،دیوان شاعرا و...من خودم کتاب فروشیها رو ترجیح میدم لا اقل انتشاراتیها رو گلچین نمیکنن و هر کدوم و دلشون خواست مجوز بدن...تازه خستگی نمایشگاه رو هم ندارن و تازه بعضیاشونم داخلشون مبل راحتی داره و میتونی با خیال راحت استراحت هم کنی...امسال بیشتر میخواستم بخاطر دوستم برم ولی نشد... شاید نرم اصلا...

الف. یار سه‌شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 01:39

سلام خواهر خوبم
در آغاز سخن می خواهم از شما سپاسگزاری کنم به سه دلیل:
محبتی که به من دارید
تبریک روز معلم
و شعر زیبای فروغ
اما من نیز با شما هم عقیده ام که: « معلم ها همیشه خوب نیستند؛ همیشه لایق تقدیر و تشکر نیستند؛ می توانند بد باشند و مخرب، حتی مانند هیولا و ... » چرا که خودم هم ... هستم؛ ولی نمی دانم چه قدر از دل این معلم ها و از زندگی و معیشتشان خبر داری!؟ از کجا برایت بنویسم؟ چگونه بنویسم؟ چه بگویم؟ دل پردردی دارم! از کدام معلم برایت بگویم؟ از آن که اگر یارانه نباشد زندگیش ساقط می شود!؟ چه می گویم؟ به این که نمی گویند زندگی! از آن که به پیری می رسد و هنوز نتوانسته ازدواج کرده و به زندگیش سر و سامانی بدهد!؟ از آن که همۀ حقوقش صرف قسط و قرض و غوله می شود و فیش حقوقش صفر است!؟ از آن که به عالم و آدم مقروض است!؟ از آن که ... به خدا پر بیراه نیست اگر بگویم زندگی که نه! زنده مانی این آدم ها مصداق واقعی معجزه است! به خدا بارها از آنها پرسیده ام: « پس کِی زندگی!؟ » با این همه باز خدا را شکر.
حال آیا این دردها بر کار معلم و خلق و خو و رفتارش اثر نمی گذارد؟ آیا شرمندگی او پیش همسر و فرزندانش( آخ، ... ) بر کارش اثر ندارد؟ و شاید از همه بدتر اینکه او از کارش نتیجه ای نمی بیند و مرتب با نمرات بسیار پایین و بی تفاوتی بسیاری از دانش آموزان و خانواده هایشان رو به رو می شود! آب سردی نیست که بر هیکلش ریخته می شود؟ قصد توجیه ندارم، اما با نظام آموزشی مطلوب، جامعه و زندگی مطلوب و از همه مهم تر حکومت مطلوب! راهی بس دراز در پیش داریم.
ببخشید اگر پر حرفی کردم و غمی بر غم های شما افزودم.به قول مهدی اخوان ثالث:
من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که می بینم بد آهنگ است
.
.
.
من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم.
تا بعد...سبز باشی

سلام بر مهربان دوستم جناب الف.یار...
خواهش میکنم،واقعیته ...
شما هم معلم هستین؟نمیدونستم اینو!!!پس تبریک خیلی خیلی ویژه خدمت شما،مطمئنم شما از آن دسته معلمینی هستین که واقعا نام آموزگار و استاد برازندتون هست...
شعر زیبای فروغ که لطف شماست...دست شما درد نکنه بابت این شعر زیبا...
بله درست میفرمایین...زندگی سختی دارند معلمین...در پاسخ به کامنت جناب هوشنگ گفتم که قسمتی از دلزدگی دانش آموزان از مدرسه بر میگرده به این سیستم خراب شده آموزشیمان...و البته با جون و دل کار نکردن معلمین هم...نه بی رحم بودنشان و عقده ای بودن عده ایشان که این بر میگرده به ذاتشان...
حرفتان مبنی بر سخت بودن زندگی و معیشت معلمین برای من حجت است و قبول دارمش به خصوص برای آموزگاران آقا که مسئولیت زندگی به عهده ایشان است که در این صورت میتوانند نسبت به مسئولیتشان بیتفاوت باشند... نه اینکه بچه ها را خرد کنندو تحقیر...به شخصه اعتقاد دارم که معلمی از آن شغلهایی هست که باید کار کنانش که آموزگاران هستند آنقدر در رفاه و چشم ودل سیر باشند که تنها دغدقه شان درس و دانش آموزانشان باشد نه مشکلات و خرج زندگی...چرا که با بچه ها و نسل آینده این مملکت سرو کار دارند و این بسیار مهم و حساس است ،همانها که خود زمانی قرار است پدر و مادر و معلم این سرزمین شوند و لی افسوس که کسی مهم بودن این موضوع را درک نکرد و در گزینش آموزگاران کمترین اهمیتی به این چیزها نداند... و حالا اینگونه است که ما از تنفرمان از مدرسه و معلمهایمان در روز معلم میگوییم
میدانم که به معلمها هم به مانند دیگر اقشار این جامعه ظلم میشود...میدانم...و از این بابت واقعا متاسفم...که البته این آشیست که دسپخت خودمان است...بگذریم...
نمرات بد دانش آموزان هم بر میگردد به دل ندادن بچه ها به درس و دل ندادنشان به درس خود بحثی جداگانه میطلبد که البته معلمین هم در این موضوع نقش پررنگی دارند...
درست میفرمایین دلیل اصلی این مشکلات همان نظام آموزشی بسیار نا مطلوب است که این خود زیر مجموعه نظام مزخرف و نا مطلوبمان است...نظام آموزشیی که هنوز بعد از این همه سال سردر گم است و نمیداند میخواهد چه کند و تنها استعداد سوزی میکند...
خواهش میکنم اتفاقا خوب شد که گفتین و کامنت شما مکمل پست بنده بود که به مشکلات معلمها نپرداخته بودم و چه بهتر که از زبان یک معلم گرانقدر بیان شد...دست شما درد نکنه و واقعا خسته نباشید...

بله دلهامان عجیب تنگ است و غمگین...خسته ایم از شنیدن این همه ساز بد آهنگ...
"من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم"
باز هم روز معلم را به شخص شما ویژه تبریک میگم ...
شما نیز سبز باشید که سبز میخواهیمتان...

الف. یار پنج‌شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 00:36

سلام به شما خواهر مهربانم
سپاسگزارم از پاسخ مبسوطی که مرقوم نمودید که البته گفته ها و نگفته ها در این باب بسیار است و جای بسی بحث و سخن که خوب آنها را به مقالی دیگر وا می نهیم.به قول معروف این سخن بگذار تا وقتی دگر!
اما زادروز فرخنده بانوی دو عالم زهرای اطهر و روز مادر را در پیش داریم که شاید که نه حتماْ می توانم این روز را به شما تبریک عرض کنم.مزاحم شدم عرض کنم یک سر به ایمیلت بزن.درباره روز مادر مطلبی را برایت فرستادم.اگر صلاح دونستی یک پست برای مادر بگذار.
سبز باشی و خدایت نگهدار باد

سلام بر شما...
خواهش میکنم...گفتها بسیار است و بحثی میطلبد جداگانه...
چشم سخن را تا وقتی دیگر میگذاریم...
بسیار سپاسگذارم از شما دوست مهربانم بر شماهم مبارک...
سر زدم و دیدم شعر زیبایتان را ...ممنون از شما...
اگر شد چشم،پستی میگذارم در این رابطه...
زنده باشین و خداوند یارو یاورتان...

sadegh شنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 20:22 http://ashkehghalam3.javanblog.com/

سلام زهرا خانم

گاهی یک جمله ی کوتاه اثری میگذارد که قطورترین کتابها هم نمیتواند آن کار و انجام بدهند مطالب خوبی نوشتید
...............................................................
جوانی سوار شــــده

بر عبور این ثانیه ها

پیـــــــری را ببیــــنید

عصـــــــا به دست

مشغول تخریب کردن ؛

جوانـــی آدمــــــاست
.............................................................

وبلاگ تصاویر منhttp://dorbin-man.mihanblog.com

..............خدانگهدار

سلام...
بله گاهی یک جمله کوتاه اثر بزرگی در خود دارد و میتواند کارها انجام دهد...
ممنون نظر لطف شماست...امیدوارم اینگونه باشد...
بله جوانی بر ثانیه ها سوار شده و تندو تیز میگذرد ...
ممنون از نوشته زیبایتان...
وبلاگ تصاویرتان را خواهم دید
...............به سلامت.

sadegh یکشنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 15:49 http://ashkehghalam3.javanblog.com

سلام خانم عسگری


دیدی بعضی هی میگن به آدم عجله کن دیر میشه؛ این جمله بر گرفته از همین حرفهاست


ممنون که آمدی ؛ اجازه بفرمایی با افتخار وبلاگ شما را لینک میکنم.............خدانگهدار

سلام...
ممنون از توضیحتون...بله حالا متوجه شدم...
خواهش میکنم...خواهش میکنم اختیار دارین،خوشحال میشوم...
موفق باشین و برقرار...
...................به سلامت

مهدی شریفی چهارشنبه 3 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 13:13 http://mehdisharifi2.mihanblog.com

برای من روز معلم 19 اردیبهشت ِ، نه 12 اردیبهشت

19 اردیبهشت؟میتونم دلیلش رو بپرسم؟
من تقویم رو نگاه کردم این تاریخ تنها مناسبتش روز بزرگداشت شیخ کلینی هست....
لابد خاطره ماندگاری دارین در این روز...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد