ریشه روشنایی

ریشه های روشنایی میشکافد صخره شب را...

ریشه روشنایی

ریشه های روشنایی میشکافد صخره شب را...

به آرامی آغاز به مردن خواهی کرد...

به آرامی آغاز به مردن میکنی

اگر سفر نکنی،

اگر چیزی نخوانی،


اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،

اگر از خودت قدر دانی نکنی


به آرامی آغاز به مردن میکنی

زمانیکه خود باوری را در خودت بکشی،

وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند


به آرامی آغاز به مردن میکنی،

اگر برده عادات خود شوی،

اگر همیشه از یک راه تکراری بروی


اگر روزمرگی را تغییر ندهی

اگر رنگهای متفاوت به تن نکنی،

یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی


تو به آرامی آغاز به مردن میکنی

اگر از شورو حرارت،

از احساسات سرکش،

واز چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامیدارد

و ضربان قلبت را تندتر میکند،

دوری کنی...


تو به آرامی آغاز به مردن میکنی

اگر هنگامیکه با شغلت،یا عشقت شاد نیستی،آنرا عوض نکنی

اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی

اگر ورای رویا نروی،

اگر به خودت اجازه ندهی

که حداقل یکبار در تمام زندگیت

ورای مصلحت اندیشی بروی...


امروز زندگی را آغاز کن

امروز مخاطره کن

امروز کاری بکن


نگذار که به آرامی بمیری...

شادی را فراموش نکن...

                                                                                     <<پابلو نرودا>>


پ.ن1:باید امروز کاری کنم(یم)...زندگی را آغاز کنم(یم)...مخاطره کنم(یم)...شادی را هم فراموش نکنم(یم) (شادی که فراموش نمیشود دلیل میخواهد...)


پ.ن2:نمیدانم چرا این سرما خوردگی پاییزو زمستان را وِل میکند و هر بار یقه ما را در بهار زیبا میچسبد...کمی نا خوش احوالم این روزها...


پ.ن3:جام قهرمانان اروپا را دیشب چلسی برد...واقعا حیف شد...واقعا...بنده طرفدار بایرن هم نیستم ولی دیشب خیلی زیاد دلم میخواست بایرن مونیخ ببرد(از این تیم بدم هم نمیاد)....از چلسی اما متنفرررم...


پ.ن4:این پست فوق العاده را از دوست بسیار خوبم جناب یاس وحشی را حتما بخوانید که علاوه بر زیبا بودن چیزاهایی یادمان میدهد و یاداوری میکند که دانستنش ضروریست...(بنده خودم هم قصدش را دارم که بندی به این متن اضافه کنم ولی فعلا در مرحله فکر کردنم!!!)

نظرات 11 + ارسال نظر
هوشنگ یکشنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 15:21

سلام
مثل رود باید جاری بود
لحظه ای رکود و ایستادن آغاز مردن است چون مرداب!
پن1: مثه بار قبلی که از یه آهنگ که تو ذهنم بود و گفتم:
زندگی آهنگ جاری بودنه
فکر کنم گفتید طاهرزاده خونده
پن2: شاید سرما خوردگی نیست، حساسیت هم در نظرتون باشه
پن3: بالاخره چلسی هم ابیه و همه جا و همه وقت آبیته! حتی آسمانی
من که اصلا نگا نکردم
پن4: خیلی زیاد بود نتونستم بخونم
ولی هر وقت یه بند اضافه فرمودید

میخونیم و اعلام نظر میکنیم
همین

سلام بر دوست خوبم،جناب هوشنگ...
بله درسته...باید جاری بود و زندگی کرد...باید کاری کرد...
پن1:ببخشید هر چه فکر کردم بخاطر نیاوردم کدوم بار را میگویید...

پن2:حساسیت هم در نظرم بود منتها سرما خوردگی تشخیص داده شد از نوع شدیدش...خلاصه بیچارهمان کرده!!!!!!

پ.ن3:اون که ببببببببللههه همیشه و همه جا آبیته ولی خب آبی داریم تا آبی...مثلا چلسی که به استقلال نمیشه،نه؟!!!!!!!!!!!!!!!!!
عالمو آدم میدانند که تیم محبوب بنده در دنیا بارسلونا هست ولی همین عالم و آدم این را هم میدانند که اوول است و بعد بارسا...
جدا نگاه نکردین؟اون شکلکه ولی مشکوکه ها:دی
من که در هر شرایطی فوتبالم را تماشا میکنم....
پن4:خود پست خیلی زیاد نیست ولی در ادامه بندهایی که دوستان اضافه کرده اند(که خیلی هم زیبایند)باعث شده طولانی شود...حوصله سر نمیرود و ارزش وقت گذاشتن دارد...
بسیار لطف کردین و میکنین...
همین!!

یاس وحشی یکشنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 15:49

درود بسیار رفیق محترم...
خوبین؟ خسته نباشید

درود بسیار زیادتر بر شما جناب یاس گرامی...
خوب که والا چه عرض کنم....از نظر جسمی نه زیاد...
شما چطورین؟خوبین؟
ممنون رفیق،زنده باشید...

یاس وحشی یکشنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 15:51

شعرهای پابلو نزودا همگی پر از نگاره های زندگانی هستند...واقعا سیال و زیبایند...

پ.ن1:
موافقم... (یم)

پ.ن2:
ای بابا... ایشالا خوب می شوید...

پ.ن3:
از چلسی متنفرم... واقعا...
فوتبال بازی نکرد، یک اتوبوس آن جلوی دروازه پارک کرد تا گل نخورد!

پ.ن4:
متشکرم از محبتتان... خیلی لطف کردید بانوی محترم...

بله همینطوره...بنده این شعرش رو بسیار دوست دارم...
پ.ن1:
من نیز..
پ.ن2:
ممنون از محبتتون...
پ.ن3:
من هم واقعا متنفرم...با این بازی مسخرشون بارسا هم اوت شد...بردن به هر قیمت...لذت دیدن یک فوتبال زیبا رو از بیننده گرفت...
پ.ن4:
خواهش میکنم...پست واقعا با ارزشی نگاشته اید...

مجتبی دوشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 14:44 http://WWW.MOJTABAHAMRANG.COM

شعر زیبایی بود و حرف ها و پیامشو دوست داشتم.

سلام...
بله زیباست...

مریم دوشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 17:39

سلام به زهرای عززززیزم
چطوری؟خوب شدی؟ اون موقع که من دیدمت داشتی میمردی.الان در چه حالی زنده ای؟
خب آخه آدم با اون حالش تو این هوای آلوده پا میشه میره کنار کله مجسمه های مشاهیر؟
شعر خیلی قشنگی انتخاب کردی واقعا خوشم اومد مخصوصا از پاراگراف هفت و هشت.ممنون

پ.ن1 چشم...
پ.ن2 جدی نمیدونی؟خب با تو پدر کشتگی داره دیگه!!میخواد بهار کوفتت بشه
پ.ن3 من نه از فوتبال سر در میارم نه خوشم میاد.شما هم بجای اینکه تا نصف شب بیدار بمونی فوتبال تماشا کنی بگیر استحراحت کن تا زودتر خوب شی کار داریما.میدونی چرا همیشه خدا چشات یه خروار پف داره؟واسه خاطر اینکه شبا خواب نداری.لابد امشبم میخوای نود ببینی؟من بدبخت صبح دوباره باید با چشای بادکنکی این روبه رو بشم ولی خیلی بهت میادا
پ.ن4 پستشون رو خوندم موافقم باهات واقعا دلنشین بود و آموزنده.
برم دیگه من...بوووووووووووووووووووووس

سلام بر مریمم...
مرسی خانوم،ای بهترم....بیخود خوشحال نشو زنده ام هنوز...بنده حالا حالا خیال مردن ندارم:دی
تو خوبی؟
آره خب آدم با اون حالش پا میشه میره همون جا که شما گفتی،مهم بود رفتنم
منم از قسمت هفتش خوشم اومد...
پ.ن1 چشمت بی بلا عزیز دلم...
پ.ن2 عه خوب شد گفتی واقعا نمیدونستم،مگه چی کارش کردم من
پ.ن3 جان من اینجا دیگه غر نزن ،هر روز به اندازه کافی کچلم میکنی...
دیگه هیچ مو نمونده تو سرم...
من چشام بادکنکیه؟باشه یکی طلبت...چشم پف پفیم تنوع واسه خودش دیگه...
پ.4:بله عالی مینویسن ایشون...
پاشو برو خونتون دیگه:دی....بووووس برای تو ...

مهدی شریفی چهارشنبه 3 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 13:12 http://mehdisharifi2.mihanblog.com

انتخاب شعرت بی نظیر بود بانو

ممنون،لطف دارین شما...
خودم هم این شعر را بسیار دوست دارم...
آنقدر خوانده امش که دیگر حفظ شده ام...انگار حرف دلم را میزند...
راستی خوش آمدی رفیق...

مهدی شریفی پنج‌شنبه 4 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 18:20 http://mehdisharifi2.mihanblog.com

آأم دوست داره هر روز بیاد و این شعر رو بخونه

راحت باشین هروقت دلتون خواست تشریف بیارین و شعرو بخونین...
مهمه آدم کارایی رو که دوست داره انجام بده...
خوشحالم که این شعر مورد توجهتون قرار گرفته و دوستش داشتین...

مهدی شریفی دوشنبه 8 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 13:05 http://mehdisharifi2.mihanblog.com

چرا مطلب جدید نمیذاری؟

سلام...
تو فکرش هستم...

مهدی شریفی جمعه 12 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 23:19 http://mehdisharifi2.mihanblog.com

درسته پست جدید نمذاری. ولی هر روز که به خیال پست جدید میام، یه بار این شعر قشنگ رو می خونم و آروم می شم

سلام...
گذاشتم پست جدیدرو ...
خوشحالم که این شعرو این همه دوست داشتین و ازش لذت میبرین...

مهدی شریفی پنج‌شنبه 1 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 19:24 http://mehdisharifi2.mihanblog.com

زهرا جان!
پست جدید که نمیذاری، مجبورم دوباره این شعر قشنگ رو بخونم

سلام...
شرمنده...
در اولین فرصت پست جدیدم را میگذارم...

مهدی شریفی یکشنبه 22 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 23:01

مطلب جدید که نمیذاری. دلمون به همین شعر خش باشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد