ریشه روشنایی

ریشه های روشنایی میشکافد صخره شب را...

ریشه روشنایی

ریشه های روشنایی میشکافد صخره شب را...

ببین که ستاره ها هم غوغا کرده اند در آسمان برای بودنت...

نمیدانم که چند بار نوشتم و پاک کردم،چند ساعت  پای مانیتور نشسته ام و مینویسم و نمیشود...نمیشود چیزی که باید بشود...چیزی که درخور حضور نابت باشد...

میدانی که من معمار خوبی در چینش کلمات نیستم...قلم هنر مند تو کجا و ناقص قلم من کجا...

 

نمیدانم از کجای این دنیای آشفته بر من شب زده تابیدی که تنها به فاصله چند روز از سالگرد تولدم دوباره متولد شدم و تابش جان یافت دلم...

نمیدانم کی،کجا، و چگونه به خواستنت دچار شدم که وا شدو شکافت این دل تمام تاریکیها را...که این جان یخ بسته حیاتی دوباره یافت و اطلسِ نو بافت ...

 کی و کجا بود که لحظه هایم را مقدس کردی به عطر حضورت که خوشبوترین عطر دنیاست عطر یادت در قلبِ ذهنم...که از آن روز که آمدی خالی نمیشوند ساعتها ،دقیقه ها،ثانیه ها ،لحظه ها، حتی یک آنِ من از یاد تو،یاد عزیز تو...که سر میرم از تو هر لحظه...


عزیز،چند روزی میشود که نشسته ام به جشن میلادت  و خدایمان را شکر میگویم برای وجود نازنینت...شکر میگویم برای هدیه گرانبهایش به دنیا به من...

یقین دارم که تو هدیه ای هستی از جانبِ خداوند، که این رازِ سر به مهر را تنها خودم میدانم و خودش...

تمام دیشب را به ذوقِ روز میلادت بیدار بودم...درفکر خنده های تو،گفته بودمت که چقدر دوست دارم خندیدنت را و چقدر سرخوش میشوم از صدای خنده ات. راستش حساب شبهایی که با یادت خواب از چشمانم ربوده شده از دستم در رفته و نمیدانم دیشب چندمینش بود...دوست دارم و عشق بازی میکنم با این بی خوابی های شبانه ی ناشی از یادت... که جاویدان باد قدمهایت در چشمانم...

وبودنت...

و بودنت یعنی تمام حسهای خوب دنیا و بی حواسی من...

یعنی هوا...

نفس...

یعنی تمام خوشیها...

حال تو بگو چگونه شکر بودنت را به جای آورم که درخور باشد؟چند رکعت نماز شکر چند شب،شب زنده داری؟تو بگو،تویی که میدانم از من به خدا نزدیکتری...

...وچگونه نبودنت را تاب بیاورم در این آشفته بازار؟آخر کدام بنی بشریست که بی هوا زنده بماند؟

نیاید روزی که خالی شود لحظه هایم از تو که آنروز دنیا خالی میشود از من...از منِ مبتلایِ به تو...


یادت هست اولین بوسه ای را که بر لبانم نشاندی؟باران میبارید...دستانت را چترِ بالای سرم کردی تا خیس نشوم منِ همیشه گریزان از باران...در آغوشم گرفتی تا گرمای تنت حقیر کند سرمای هوا را در جانم...

من بودم،تو بودی،باران بودو خدایمان که لبهایم را متبرک کردی به هرم لبهایت که از آن به بعد به رنگ و طعم لبانت درآمد این لبهایِ بی رنگ...که طعم عسل دارد دهانت...

حالا تمام بارانهای دنیا به رنگ تو درآمده و عطرو بویِ تورا به خود گرفته...زلالِ زلال...


آخ که اگر بدانی چقدر حالم خوبه در کنارت...

کاش بدونی حتی دَرد هم خوبه  وقتی تو باشی...


حال تو بگو مهربانم چگونه شکر خدای را بجا آورم برای حضورت...برای این بودنِ ناب...برای مهربانیت...مردانگیت...

که تنها در کنار توست که لذت میبرم از زنانگی ام مردِبزرگ من...


...که تو محمد،فرستاده خداوندی...


***زادروزت مبارک یگانه محمدم...


پ.ن1:امیدوارم بپذیری از من این نوشته را...میدانم که کم است برای تو عزیزم...

این تنها چیزیست که توانستم تقدیمت کنم...ببخش بر من آشفتگیش را...

امیدوارم همیشه سلامت باشی و شاد رفیقِ همه روزهایم...


پ.ن2:این اولین عاشقانه این وبلاگ است که به یمنِ حضورِ توست...


پ.ن3:امروز چه فرخنده روزیست...یکی از دوستانِ خوبم امشب عروس میشود،یک خانم تمام عیار...خدا میداند که چقدر برایش خوشحالم...حیف که او اهواز است و من اینجا،نشد که باشم کنارش...

مبارکِ سحرم باشد این پیوندِ روح و جسم...


نظرات 6 + ارسال نظر
یاس وحشی سه‌شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 09:21 http://yaasevahshi.blogsky.com

درود بسیار رفیق...
خیلی خیلی خوب بود این متن...
بسیار مرجبا.

سلام رفیق...
خیلی ممنون...
لطف دارین شما...

یلدایی ترین ... سه‌شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 14:26 http://yaldatarin.blogfa.com

بالاخره به عاشقانه نوشتن رفت دست و دلتان
دیدید وقتی بهانه باشد
وقتی کافیست بنویسی

سلام به یلدایی ترینِ عزیزم...
بله...توصیه شما هم کاملا یادم بود...
همینطوره...کافیست بنویسی...

H.k سه‌شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 16:35 http://bescot.blogsky.com

پس که این طور!
ما دیدیم اینجا به روز شده گفتیم بییایم ببینیم چه خبر است و گمان می کردیم، حرف از لنگه دمپای و مهر های پرتاب شده به فلانی و جنگ و جدال های این روزها سوزه باشد...که دیدم نه انگار رنگ وبویه دیگری دارد این نوشته جدید...
چرا که نه؟...اتفاقا خیلی هم خوب بود.
تذکر: کم پیدایی خانم، با این یادداشت هم بر شائبه ها افزودی...چه خبره ها

سلام...
بله...
در اون موارد هم باید نوشت...
ممنون رفیق...
هستم،اتفاقا میخونمتون،کامنت هم گذاشتم ولی انگار نرسیده که تایید نشده...
میام...

مهدی شریفی سه‌شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 17:22

تبریک میگم زهرا جان
و بهترین ها رو برات آرزو می کنم
بدون شک انسان بی عشق زنده نیست

سلام به آقای شریفیِ نازنین،دوستِ خوبم...
ممنون رفیق...من هم برای شما همین آرزو را دارم...
بی شک همینطوره...

H.k چهارشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 18:55 http://bescot.blogsky.com

کامنتی، از جانب شما دریافت نکرده ام و یا اگر هم دریافت شده تایید شده...تا حالا جز در یک مورد اون هم از جانب یک آدم معلوم الحال که فحاشی کرده بود تایید نکردم.
اصلا عادت ندارم کامنتی را رد صلاحیت کنم، این کارها فقط از شورای نگهبان بر مییاید نه بنده.
حتی اگر کامت مخالف باشه و حتی اگر هم تند روی کرده باشه...فقط خط قرمزم بی ادبی است، اونم نه به خودم که به دیگران...

me پنج‌شنبه 20 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 23:47 http://khoneme.blogsky.com/

مبارک باشد

چی رفیق؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد