ریشه روشنایی

ریشه های روشنایی میشکافد صخره شب را...

ریشه روشنایی

ریشه های روشنایی میشکافد صخره شب را...

بیرون کشید باید از این ورطه رختِ خویش...

باید جایی در دنیا باشد که وقتی از همه چیزو همه کس متنفر میشوی به آنجا پناه ببری...باید باشد ولی چرا من نمیابمش؟... شاید من بیهوده جست و جو میکنم و بهترین مکان همان انزوای خودم باشد..راستش را بخهواهید از انزوای خودم هم خسته شده ام،آخر این من انگار خستگی ناپذیر است  ازمواخذه کردنم...دست بردار نیست که نیست...

عادت دارد وقتی کار خطایی انجام میدهم آنقدر دعوایم کندو فریادهایش را بر سرم فرود آورد که برای همیشه آن اشتباه را کنار بگذارم...همیشه برای هر خطایی همین گونه هست...

ولی نمیدانم چرا به خرجش نمیرود که در حال حاضر من تحمل هیچ سرزنشی را ندارم و از همه فریادهای دنیا خسته ام،نمیفهمدو اصلا نمیخواهد بفهمد که اینبار را از در صلح و آرامش وارد شود،درک نمیکند که از هرچه نصیحت و سرزنش وامر نهی است بیزارم...

حتی گاه بی ادب میشود و توهین میکند...

هرچه بهش میگویم چَشم من دیگه تا عمر دارم فلان کار را انجام نخواهم داد باز ولم نمیکند و فریاد"چرا؟آخه این چه حماقتی بود؟"را بر سرم فرود می آورد و نمیداند که چقدر سرم درد میگیرد از این صداهای بلند...تُنِ صدایش هم بالاست ماشاالله!!!

راستش گاه میگویم بگذار خودش را خالی کند با این فریادها ،شاید حالش بهتر شود...

اگر این من مدارا کند،اگر راه بیاید به کنج انزوایم فرو خواهم رفت و در پی مکانی شاید در شهری دور نیستم...اگر مدارا کند که نمیکند،خوب میشناسم اخلاق گندش را...

کاش جایی در دنیا باشد که این من را راه ندهند تا بلکه حالم کمی بهتر شود...

عجیب خرابم...حتی از خودم هم فراریم و بیزار...


*وقتی خودت هم خودت را درک نمیکنی انتظار از دیگران کاریست بس عبس و بیهوده...



پ.ن1:معمولا عادت به دردو دل ندارم حتی با نزدیکترین آدمهای اطرافم،به ندرت پیش می آید برای کسی از دردِ دلم بگویم ولی اینبار واقعا از دستِ این "من"خسته ام و دل پری دارم برای همین نوشتم ...

پ.ن2:دوستانی که خودشان میدانند چه کسانی هستند لطفا دیگر پیغام خصوصی نگذارند چون جوابشان را نخواهم داد،گفتم که یه موقعی ناراحت نشوند...

نظرات 4 + ارسال نظر
H.k یکشنبه 29 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 15:56 http://bescot.blogsky.com

والا من همیشه از دوستانی بوده ام که د صحن علنی صحبت کرده ام...دی
خوب بروم سر نطق پیش از دستورم...
این چیزی که شما را با زخواست و سر زنش می کند را در روانشناسی به چند وجه تعریف می کنند.
نوعی کارل گستاو یونگی این را والد سرزنش گر می نامد!
در روانکاوی از نوع فرویدی اش بهش می گویند من برتر( چیزی که شما دوست دارید باشید) واین من برتر همیشه به من واقعی(چیزی که واقعا هستید) با تمام استعداد ها و ضعف ها نیهب می زند و سر زنشش می کند که در کل یک چرخه معیوبی است.
شما باید وضعیت خود و توانای های خود را به درستی ارز یابی کنید و به تناسب آن از خود انتظار داشته باشید...اگر بخواهد ایده آل گرا باشید برای خودتان گران تمام می شود واقع بین باشید و از خودتان آن قدر انتظار داشته باشید که منطق و عقل و واقعیت مشخص کرده...

سلام...
بله میدونم!!
بفرمایید،5دقیق بیشتر وقط ندارین لز همین حالا هم شروع شد:دی
اوه اشتباه شده فکر کنم...اتفاقا من توانایی های خودم رو میشناسم و کلا خودمو خیلی کندو کاو میکنم از واکنشم در مواجهه با حوادث گوناگون بگیر تا استعدادم در موارد مختلف،همه و همه رو به خوبی میشناسم و از این بابت هیچ وقت دچار مشکل نشدم...
ولی در کل حرفهاتون درسته و من موافق...واقعگرا باید بود...

مریم سه‌شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 00:49

سلام گلم،خوبی؟
والا من که آخرش نفهمیدم تو چه مرگته؟حرف نمیزنی که،اینقدر از این اخلاق حرف نزدنت لجم میگیره مثل همون که تو پی نوشت نوشتیاَه...اَه...ولی اگه منم از زیر زبونت میکشم مطمئن باش.
اون منه که میگی مریمو میخواد تا درستش کنه!غمت نباشه خودم میام دوتا از اون جیغ بنفشا سرش میکشم که اینقدر گیر نده بهت بلخره پیش میاد که آدم یه غلطی میکنه (درسته؟احنمالا یه غلطی کردی دیگه آره؟)اون من که نباید هر دقیقه سرش هوار بشه.اِ...
عزیزمی اصلا غمت نباشه ها تو کار غلطتم درسته درسته اینهمه خودتو اذیت نکن.
راستی تو خواب نداری ساعت 2:20نصف شب اونم با اون وضع دستت اومدی پست گذاشتی؟بچه یکم استراحت بده به اون دستت بدبختو.
فعلا...

سلام بلبلم!!
خوبم عزیز و امیدوارم تو هم خوب باشی...
نمیفهمی چون نمیگم بهت تا بیشتر لجت بگیره،فضول:دی
نه بابا کارش از جیغِ بنفش و قرمزو زردِ تو گذشته دیگه باید یه چند وقتی محلش نذاشت تا خودش کوتاه بیاد!!در ضمن تو بیای جیغِ بنفش بزنی من که دیگه سرم میپُکه که
اوهوم یه نیمچه غلطی البته!!منتها خودش فکر میکنه که غرورش رو شکوندن اینه که بدش اومده و داره تنبیه میکنتم...البته الان یکم آرومتره...

من کار غلطمم درسته؟چرا؟تو که میدونی کار غلط زیاد انجام نمیدم ولی انجامم که میدم همچین درست و حسابی گند میزنم...اتفاقا باید خودمو اذیت کنم...
لابد ندارم دیگه که نشستم به متن نوشتن!!!
جون به جونت کنن فضولییی...

هوشنگ جمعه 4 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 13:39

سلام
بهش بگو تن صداشو بیاره پایین
چی خیال کرده، مگه اینجا چاله میدونه
همش تایید میشه
پن1: این خصوصیت دقیقا با نوشته شما تطابق داره
پن2:

دوباره هیجان زده شدم

سلام ...
چشم...ترسید دیگه،صداشو آورد پایین حالا شما خودتونو ناراحت نکنید:دی

چی تایید میشه؟
پن1:جدا؟شاید...

پن2:
اینقدر زیاد هیجان زده میشید براتون خوب نیستا

ایزدیار جمعه 11 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 17:54 http://ezadyar91.blogsky.com

سلام خواهر خوبم
این نفس امر و نهی کننده یا چه می دانم وجدان یا هر چیز دیگری که اسمش را بگذاریم حتی همان به قول خودت«من» فقط با تو نیست که این رفتار رو می کنه به قول معروف همون یه جورایی درد مشترکه که اگر پا بده و گیر بده دیگه دیواری کوتاه تر از دیوار ما پیدا نمی کنه و بدا به حال ما با اون سرزنش ها و عتاب هاش!فقط کاش می شد یه جورایی راضیش کرد بدبختی به این راحتی ها هم راضی نمیشه! یعنی یه جورایی قوز بالا قوزه!نمی دونم کاش می شد یه راه و چاهی باسش پیدا کرد.در غیر اینصورت که حسابی کارمون در اومده!به هر حال سبز باشی

سلام برادر عزیزم...
پس شما هم به این درد دچارید...خووب میفهمید چی میگم ...
بله درد مشترک...
کاش میشد،کاش میشد که من رو بدجور عاصی کرده...
سبز و زنده باشید شما هم ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد