ریشه روشنایی

ریشه های روشنایی میشکافد صخره شب را...

ریشه روشنایی

ریشه های روشنایی میشکافد صخره شب را...

برایِ قصه هایِ عاشقانه ی غمگینِ شبیهِ همِ این روزها ...


تو یادت هست که قصه از کجا آغازیدن گرفت؟

تو بودی یا من که جسارت کرده بودیم؟جسارت کرده بودیم و تصمیم گرفته بودیم وخرده فرمایشات عقل را کنار زده بودیم و به احساسِ خسته مان اجازه جولان داده بودیم و تا خود حماقت پیش رفتیم (که حماقت چیزی جزاجازه دادن به دیگری مبنی بر احمق فرض کردنت نیست)  که حالا غرقِ "بودیم ها" باشیم و  خودمان را سرزنش کردن بشه دردِ بی درمان روزمرگیهامان...که باید حواسمان میبود تاوانِ سنگینی دارد "حواس پرتی" و نبود،نخواستیم که باشد و هرباری که فرصتی پیش آمد تا برگردد، به هزار دلیل ِ غیر عقلانی،حواس پرت شده مان را در همان بی راهه اش نگه داشتیم تا برنگردد...به خیالمان که رسمِ عاشقی بجا می آوریم...

چه چیز باعث شدکه بی پروا بشویم و به دستُ دلمان ،به دستِ دلمان،به فکرهامان،چشمهامان،لبهامان به همه وجودمان اجازه بدهیم برای دیگری بلرزد؟که یادمان رفت لرزش یعنی حواس پرتی و حواس پرتی یعنی...مگر نه اینکه تاوان سنگینی دارد،و خیلی وقتها جبران ناپذیر؟...مگر چند باری تاوانش را نداده بودیم؟پس چرا باز فراموش کردیم و حواسهامان رو پرت همدیگه کردیم و...؟؟

اصلا تو بودی یا من؟ تو خاطرت هست؟

چه اتفاقی افتاد که من [1] یک شب به خودم آمدم و دیدم از شدت دلتنگیت سرا پا اشک شدم؟اشک شدم و تا ته حماقت رفتم که اون روزها همه چیز دست احساسی بود که  لرزانده بودیش و برای هر شکی ابلهانه تبصره  می آورد و حتی حالا هم ...حالا هم وقتهای دل تنگی که میشود،دست بر نمیداردو یادش میرود که پرت نشود حتی تا شعاع 100000 کیلومتریت ،یادش میرود که تاوان سنگینی داده و دارد میدهد!یادش میرود و باز تا خود تو تا مرز دستهات،صدات و سه نقطه های ناگفتنیپرت میشود...

انگار که منطقمان ته کشیده باشد،نم کشیده باشد و وای بر منطقی که در ستیز با حواسهای پرت شده کم بیاورد،ببازد...

و وای بر منطقِ من...

و وای بر منطقِ نامنطقِ تو...

تو بودی یا من؟تو شروع کردی این پایان رو یا من؟

از اولش پایان بود آغازیدن قصه ما و نفهمیدیم ...نفهمیدیم و پرت شدیم به ناکجا آبادهای احساس...

چه چیز باعثِ  بی پروایی آن روزها شده بود که حالا محافظه کاری این روزهایمان تا مرز بدبینیِ شدید پیش رفته؟؟؟


[1] من نوعی.


پ.ن1:و این قصه یِ عاشقانه غمگین همچنان ادامه دارد...

پ.ن2:تیتو ویلانوای دوست داشتنی درگذشته...محبوب بودنش نه صِرفِ بارسایی بودنش بود(هست)


مساله این است که،مساله ای نیست...


8 مارس از آن روزهایست که میشود ساعتهای اولیه بامداد 11مارس باشد و درباره اش نوشت،از آن تاریخ هایی که موضوعش در قیدو بند تقویم نیست و نباید هم که باشد هرچند که شنبه تمام تلاش چند باره ام برای درجِ این یاداشت مثل نرسیدن به همایشی که برایِ همین روز و بلخره بعد از سالها برای اولین بار با مجوز رسمی برگزار میشد(در همین خانه علوم انسانی که در خیابان نجات اللهی هست)،نا تمام ماند...ولی خب خوبی 8 مارس ها به این است که میشود فردایش،پس فردایش یا هر روز دیگری درباره اش نوشت چون آنقدر مسئله مربوط به حوزه زنان در دنیا حتی!مهجور مانده که زمان برای گفتن ذرباره اش کم بیاید..


هشتمِ مارس که مصادف با روز «جهانی زنان» است در ایرانِ این یکی دوسال اخیر مثل سالهایِ قبلش آنقدرها غریب و نامانوس نبوده و حداقلش از نظر تقویمی و مناسبتی شناخته شده تر بود و من حتی پیامهای تبریک هم دریافت کردم!!! و امسال بخصوص چند پست و بلاگی هم که آقایون اغلبشون رو نویسندگی کرده بودند ،خواندم که  امیدوار کننده بود هرچند که این پستها جایِ «هرچند که»...داشتند ولی برای شروع دلگرم کننده بود و البته متن نسبتا طولانیِ یکی از نوشته ها عالی بود و در کل آقایِ نویسنده اش عالی هستند...


نمیدانم چند 8 مارسِ دیگر باید بگذرد که بدانیم مسئله ای هست؟!تبعیضی هست،خشونتی هست...

که بدانیم نهایتِ یک زن در ازدواج و بچه دارشدنش  خلاصه نمیشود.ما هنوز در خانه اول که پذیرش اینکه اصلا مسئله ای وجود دارد یا نه؟گیر کرده ایم چه رسد به مراحل بعدی و حل مسئله،حتی در عصری که زنها نقشهایِ سنتی خود را در خانه رها کرده اند،وارد جامعه شده اند،درس خوانده اند و به استقلالِ مالی رسیده اند!!!

واقعیت این است که جمعیتِ بزرگی از زنان این سرزمین اصلا نمیدانند که مسئله ای وجود دارد و البته این موضوع کمترین اهمیتی هم برایشان ندارد،عده ای هم هستند که شنیده اند و احتمالا کمی هم خوانده اند که ایشان هم دچار برداشتِ اشتباه از مسئله حقوق زنان و به ابتذال کشیدن این موضوع هستند. 

آنها هم که به درک درستی رسیده اندعده قلیلی اند که کوچک بونِ جامعه شان راه به جایی نبرده...

و اینچنین است که اینچنینیم...


پ.ن:اسفندهایِ شلوغِ بویِ بهار بده...من که دوست دارمش...





مدتی این مثنوی تاخیر شد...


خُب همونطور که از عنوان پیداست ظاهراً و باطناً این مثنوی مدتی تاخیر شده و دیگه بسشه...

نویسندش دیگه تاخیر رو جایز نمیدونه،آخه نرفته بوده که نیاد.اصلا حاشا،اگر آفتاب برای نیامدن رفته باشد..حالا نه اینکه آفتاب باشه ها نه،ولی خب دستِ کمیم از آفتاب نداره:دی.(ببخشید دیگه ایشون یکمی خودشیفتس!)

خیلی کافکا خون نیست ولی این جملش که میگه نوشتن بیرون جهیدن از صف مردگان است رو خیلی دوست داره،خیلیم قبولش داره...

بدون مقدمه خداحافظی کردحالا بدون مقدمه که نه،با دو سه خط مقدمه چینی سلام میکنه به دوستایی که خودش خیلی دوستشون داره و به نظرش خیلی با معرفتن...حالا اومده که باز درباره مسائلی بنویسه که فکر میکنه پرداختن بهشون از اوجبِ واجباته...

سعیشم بر اینه که دیگه مثل قبلنا دیر به دیر ننویسه...


پ.ن1:سلام.خوبید؟

پ.ن2:چه خبره که تویِ این یکی دو هفته اخیر5-6تا از دوستانم فیلتر شدن؟حالا که مثلا دچار تدبیرو امید شدیم و این عناصر حیاتی  همه جامون را فرا گرفته!حالا دیگه چرا؟

"بسیار خوب متوجه شدیم که شما همیشه حاضر در صحنه هستید و فعالتر از پیش هم تشریف دارید!!"میخواستید همین رو ثابت کنید دیگه نه؟


برای مخاطب خاموشِ اما روشنم.

آقا رضایِ محترم:

مخاطب تازه روشن شده این روزها،

ممنونم از لطف و محبتی که به من دارید،سپاس فراوان...

 باور کنید دست و دلم به نوشتن نمی رود این روزها ،از طرفی به ننوشتن هم اعتقادی ندارم،برای من همانقدر که موقعیتِ اجتماعیم مهم هست و فکرم رو شب و روز مشغول کرده،همونقدر هم نوشتن درباره مسائلی که فکر میکنم پرداختن بهشون از اوجب واجبات است مهم و

 ضروریست ...(که راهی جز نوشتن هم نداریم)...پس این نبودن موقتی است.

همیشه نیت و هدفم از وبلاگ نویسی پرداختن به موضوعاتی جز مسائلی که صرفا با نام زنان گره خورده و اغلب نوشته هایشان را تشکیل میدهد و آنها را تا آنجا که توانسته از اندیشیدن بر حذر داشته،بوده و تلاش کردم اگر قرار است ساختار شکنی ای اتفاق بیفتد(که هدف همین بوده) به واسطه اندیشیدن وتفکر کردن باشد ..چه اینجا که وارد سومین سالش شده و چه و بلاگ قبلیِ گروهیمان که هفت سالگیش را تجربه میکند... 

و همیشه به اینترنت به چشمِ یک رسانه نگاه کردم برای گفتن حرفهایی که هیچ وقت اجازه و فرصتِ گفتنشان را در هیچ محفل رسمی و عمومیی نداشتم(یم)...حرفهایی که سیاسیند،اجتماعیند،فرهنگیند،فلسفیندو...همان حرفهایی که باید گفته شوند و جز اینجا جایِ دیگری برای به گوشِ عموم رساندنشان (به نیت آگاهی)نیست...


امیدوارم اینگونه که میگویید بوده باشد(م) که هدف هم همین بوده،بسیار متشکرم از حرفهای دلگرم کننده تان رفیق...

+راستش آبان شلوغی را در پیش دارم، از این شلوغی ها که کم شود،چشم،هستم...

++همچنین تشکر از امیر علی خان و مریم جانم...