ریشه روشنایی

ریشه های روشنایی میشکافد صخره شب را...

ریشه روشنایی

ریشه های روشنایی میشکافد صخره شب را...

از سیاستی که اهلش نیستیم...

"بدترین نوع بیسواد، بیسواد سیاسی است ؛ وی کور و کر است . درک سیاسی ندارد و نمی‌داند که هزینه‌های زندگی از قبیل قیمت نان، مسکن، دارو و درمان همگی وابسته به تصمیمات سیاسی هستند. او حتی به جهالت سیاسی خود افتخار کرده، سینه جلو می‌اندازد و میگوید که …: “از سیاست بیزار است” .

چنین آدم سبک ‌مغزی نمی‌فهمد که بی‌توجهی به سیاست است که زنــان فــاحــشه و کــودکان خــیابانــی می‌سازد ، قتــل و غــارت را زیاد می‌کند  و از همه بدتر بر فساد صاحبان قدرت می‌افزاید..."


بعضی حرفها باید گزنده باشند تا موثر واقع شوند مثال همین نوشته  "برتولت برشت" که سطرهای بالا را تشکیل داده اند...

اینکه اینجا فساد صاحبان قدرت بیداد میکندو هر روز ابعاد پیچیده تری بخود میگیرد،اینکه بچه های کار روز به روز بیشتر و دیگر نه سر چهارراهها که همه جا دیده میشوند و نان،مسکن و دارو در بدترین وضع ممکن به سر میبرندو صدها موارد دیگر که نیازی به ذکرش  نیست و شما بهتر از من میدانید...همه و همه  بیسوادیی را حکایت میکنند که سیاسیست و به گفته "برشت" بدترینش...و عجیب آنجاست که  که بعضیهامان با یک ژست روشنفکرانه و نگاه از بالا این را به اطلاع عموم میرسانیم!!

در مملکتی که سیاست به همه جایش سرک کشیده و میکشد و حتی به ورزش و مذهب هم رحم نکرده اهل سیاست نبودن و بی خبری فاجعه ای به بار می آورد مثل ایران این چند دهه،کشوری که حال و روز زندگی مردمش به ثروتهای فراوان نهفته در خاکش نمیخورد.اصلا با سیاست کار نداشتنمان خودِ فاجعه است  وقتی تارو پود زندگیمان بدان تنیده شده و همه مسائل حیاتی زندگی وابسته تصمیمات سیاسیون است...

چه دوست داشته باشیم چه نه،چه از آن بیزار باشیم یا نباشیم سیاست را به دهها دلیل منطقی باید اهلش بود،باید اهلش بود تا در خودخواهانه ترین حالتش دغدغه حداقل های زندگی را نداشت حال بقیه مسائل به کنار...




پ.ن1:زمین آزادی چقدر قابل ترحم بود در روز بازی استقلال و الریان، وچقدر خوب بودنش مهم است در این روزها...


پ.ن2:نمایشگاه کتاب رفتین؟میرید؟



فکر را نو بکنیم...

دوباره از همان سالهایی که مثل هر سال است و هیچ وقت نو نیست...حال تو هر چقدر هم که پی نو شدن بگردی چیزی جز بوی کهنگی به مشامت نمیرسد...

آخرسالهایی که مدام تکرار میشود،تکرار میشویم در خرید کردن و خرید کردن تا به گمان خودمان  نو شویم...

 دریغ از اینکه بوی کهنگی میدهد این نو شدنها...بویی که هرچه به آخرین روزهای  سال نزدیکتر میشوی بیشترو بیشتر شده و بیشترو بیشتر حالت را بد میکند و هر چه هم که تلاش کنی  گم نمیشود در لابلای تخم مرغهای هزار رنگ و ماهی گلی هایی که در تُنگهای بلورین هنر نمایی میکنند...گم نمیشود در انبوه  ویترینهای پر زرق و برقِ این شهر ...در لابلای بویِ قدیمیِ عود وانبر...در ذوق هفت سین چیدن...در پیشاپیش سال نو مبارک گفتنهای از سر عادت...

نه، هیچکدام از  این سالها با هیچکدام از اینها نو نشده و نمیشود...


با تفکراتی که سالهاست کهنه شده چه کنیم؟با فکرهایی که قصد نو شدن ندارندو با پنهان کردنشان در پسِ ظاهری رنگا رنگ فقط داعه نو شدن را دارند؟

بهارِ عربی هم آمد،پس کی قرار است اینجا بهار بیاید؟

و ما چه میدانیم نو شدن چیست که اگر میدانستیم...

آری  اینگونه تکرار شده ایم این بهار ها را و احتمالا تکرار میشویم بهارهای پیشِ رو را...اینگونه سالها را نو کرده ایم...

ما گم شده ایم در نو شدنهایی که بویِ کهنگی میدهد و  از نو شدن سال  غمِ گران شدن پسته را داریم...

و این داستان ادامه دارد...


پ.ن1:سال جدید پیشاپیش مبارک،تبریکی نه از سر عادت یا باید...

و آرزویم نو شدن دلها تان است...

پ.ن2:،هر فصل91 برایم تجربه ای جدید داشت،از فروردینش تا همین اسفندی که نفسهای آخرش را میکشد...شکست،پیروزی،گریه های از ته دل،شادیهای از عمق وجود،لذت آشنایی بایک انسان عزیز و دوست داشتنی یک مرد بزرگ که هرچند سمت استادیم را داشتند ولی به واقع شبیه یک دوست بودند و ریاضتهای ریاضی را به چشممان نیاوردندو در لابه لای انتگرالها و مشتق و مثلثات درس زندگی دادند و خدا میداند که چقدر با ایشان از عمق وجود خندیدم،استاد رازقندیِ عزیزم(که امیدوارم هر جا هستند سلامت باشند)و خیلی چیزهای با ارزش و بی ارزشِ دیگری که فقط وقتم را بیهوده گرفتند...همه اینها را با هم برایم داشت...به واقع پر اتفاق بود...


پ.ن3:پرنیان ما اما خود زندگیست،خودِ تازگی مثل بهار... از شهریور ماهِ امسال همراهمان شدو شوق را همراهمان کرد،یک حسِ جدید برای تک تک اعضایِ خانواده ام به ارمغان آورده...



بیماریِ مهلکِ بیشعوری...

"واقعیت تلخ آن است که بویِ گند بیشعوری از سراسر دنیایِ ما به مشام میرسد و اگر برای زدودن آن کاری نکنیم،به فاجعه خواهد انجامبد.فاجعه آن وقتیست که دیگر این بو را احساس نکنیم به این دلیل که شامه مان به آن عادت کرده

بویی حس نمیکنید؟"


اینها آخرین جملات از کتابیست که فکر میکنم حدود یک سال پیش خواندمش به نام "بیشعوری" نوشته "خاویر کرمنت" و "ترجمه محمود فرجامی"وعجیب با حال و احوال جامعه ما و مردمش سازگاری دارد و فکر میکنم خواندنش برای هر ایرانی از واجبات باشد... راستش پیشتر از اینها میخواستم این کتاب را معرفی کنم،همان روزهای اولی که خوانده بودمش ولی فراموش کرده بودم انگار...

کتاب به همان دلایل نا معلوم در این مملکت اجازه چاپ و نشر رسمی را از وزارت نامحترم ارشاد نیافته و به شکل الکترونیکی منتشر شده که خود مترجم توضیحاتی در این باره داده...

اگر تا بحال مطالعه اش نکرده اید حتما بخوانیدش...


از اینجا هم میتوانید دانلودش کنید.


پ.ن1:اسفند به سرعت برق و باد میگذرد و هیچ ذوق و شوقی برای آمدن عید در من نیست...هیچی...اسفندها همیشه برایم عزیز بوده اند ولی امسال این روزها برایم عجیب  بی هویت هستند...نمیدانم چرا؟راستش میدانم ولی بماند...



پ.ن2:مگر نه این که هر چیز غرامتی دارد؟باختهای پی در پی بارسلونا هم غرامت نبودنِ تیتو ویلانووا است...در سنسیرو به میلان و دوبار هم به رئال مادرید!!!روزهای بدی را میگذراند بارسلونا و طرفدارانش  در غیابِ تیتو...

ویلانووا را به اندازه گواردیولا،فرگوسن،آرسن ونگر و یوآخیم لوو دوست دارم هرچند که هیچ عنوانی با بارسا به دست نیاورده...کاش زودتر خوب شود...

البته این سه باختِ بدِ بارسا برای من هرچه نداشت سیرِ اس ام اسهای دوستانی را داشت که مدتها یادی نکرده بودن ازم و با باختهای تیمِ محبوبم به یکباره همه شان به صرافتِ جویا شدن حال و احوالِ من افتادن!!!!!


پ.ن3:گاهی دلم میخواهد یکی بیاید بهم بگوید:" زهرا، تو خیلی خسته شدی جیگررر!!بذار من به جات زندگی میکنم،تو فقط دراز بکش و استراحت کن و هی فکر کن!!تو فقط دراز بکش مبادا تکان بخوریها؟..."کتاب "وردی که بررها میخوانند" را که خوانده اید؟


بیرون کشید باید از این ورطه رختِ خویش...

باید جایی در دنیا باشد که وقتی از همه چیزو همه کس متنفر میشوی به آنجا پناه ببری...باید باشد ولی چرا من نمیابمش؟... شاید من بیهوده جست و جو میکنم و بهترین مکان همان انزوای خودم باشد..راستش را بخهواهید از انزوای خودم هم خسته شده ام،آخر این من انگار خستگی ناپذیر است  ازمواخذه کردنم...دست بردار نیست که نیست...

عادت دارد وقتی کار خطایی انجام میدهم آنقدر دعوایم کندو فریادهایش را بر سرم فرود آورد که برای همیشه آن اشتباه را کنار بگذارم...همیشه برای هر خطایی همین گونه هست...

ولی نمیدانم چرا به خرجش نمیرود که در حال حاضر من تحمل هیچ سرزنشی را ندارم و از همه فریادهای دنیا خسته ام،نمیفهمدو اصلا نمیخواهد بفهمد که اینبار را از در صلح و آرامش وارد شود،درک نمیکند که از هرچه نصیحت و سرزنش وامر نهی است بیزارم...

حتی گاه بی ادب میشود و توهین میکند...

هرچه بهش میگویم چَشم من دیگه تا عمر دارم فلان کار را انجام نخواهم داد باز ولم نمیکند و فریاد"چرا؟آخه این چه حماقتی بود؟"را بر سرم فرود می آورد و نمیداند که چقدر سرم درد میگیرد از این صداهای بلند...تُنِ صدایش هم بالاست ماشاالله!!!

راستش گاه میگویم بگذار خودش را خالی کند با این فریادها ،شاید حالش بهتر شود...

اگر این من مدارا کند،اگر راه بیاید به کنج انزوایم فرو خواهم رفت و در پی مکانی شاید در شهری دور نیستم...اگر مدارا کند که نمیکند،خوب میشناسم اخلاق گندش را...

کاش جایی در دنیا باشد که این من را راه ندهند تا بلکه حالم کمی بهتر شود...

عجیب خرابم...حتی از خودم هم فراریم و بیزار...


*وقتی خودت هم خودت را درک نمیکنی انتظار از دیگران کاریست بس عبس و بیهوده...



پ.ن1:معمولا عادت به دردو دل ندارم حتی با نزدیکترین آدمهای اطرافم،به ندرت پیش می آید برای کسی از دردِ دلم بگویم ولی اینبار واقعا از دستِ این "من"خسته ام و دل پری دارم برای همین نوشتم ...

پ.ن2:دوستانی که خودشان میدانند چه کسانی هستند لطفا دیگر پیغام خصوصی نگذارند چون جوابشان را نخواهم داد،گفتم که یه موقعی ناراحت نشوند...