ریشه روشنایی

ریشه های روشنایی میشکافد صخره شب را...

ریشه روشنایی

ریشه های روشنایی میشکافد صخره شب را...

دیوانه شو...طغیان کن...زنجیرو زندان را شکن...

ای عاشقان،ای عاشقان،

پیمانه ها پرخون کنید

وزخونِ دل چون لاله ها

رخساره ها گلگون کنید

آمد یکی آتش سوار،بیرون جهید از این حصار

تا بر دمد خورشید نو،

شب را زخود بیرون کنید...

آن یوسف چون ماه را،

از چاهِ غم بیرون کشید...

در کلبه احزان چرا این ناله محزون کنید

از چشمِ ما آینه ای در پیشِ آن مه رو نهید،

آن فتنه فتانه را بر خویشتن مفتون کنید

دیوانه چون طغیان کند زنجیرو زندان بشکند

از زلف لیلی حلقه ای در گردن مجنون کنید

دیدم به خوابِ نیمه شب،

خورشیدو مه را لب به لب

تعبیر این خوابِ عجیب ،ای صبح خیزان چون کنید

نوری برای دوستان،

دودی به چشم دشمنان

من دل بر آتش مینهم این هیمه را افزون کنید

زین تخت و تاجِ سرنگون تا کی رود سیلاب خون؟

این تخت را ویران کنید،

این تاج را وارون کنید

چندین که از خم در صبوح،خونِ دل ما میرود

ای شاهدانِ بزم کین،

پیمانه ها پر خون کنید....

                                                                    "هوشنگ ابتهاج"


پ.ن:بعضی اوقات،بعضی حرفهایت را یکی دیگه خیلی هنرمندانه گفته و تو ترجیح میدهی از کلامِ شاعر استفاده کنی برای گفتن حرفِ ذهنت...

همه جا بوی نومیدی میدهد و صحبت از نشدن،خستگی ویاس و ناتوانی بسیار است...و انگار همه در رقابت با یکدیگر تلاش میکنند که جا نمانند...

ببین که ستاره ها هم غوغا کرده اند در آسمان برای بودنت...

نمیدانم که چند بار نوشتم و پاک کردم،چند ساعت  پای مانیتور نشسته ام و مینویسم و نمیشود...نمیشود چیزی که باید بشود...چیزی که درخور حضور نابت باشد...

میدانی که من معمار خوبی در چینش کلمات نیستم...قلم هنر مند تو کجا و ناقص قلم من کجا...

 

نمیدانم از کجای این دنیای آشفته بر من شب زده تابیدی که تنها به فاصله چند روز از سالگرد تولدم دوباره متولد شدم و تابش جان یافت دلم...

نمیدانم کی،کجا، و چگونه به خواستنت دچار شدم که وا شدو شکافت این دل تمام تاریکیها را...که این جان یخ بسته حیاتی دوباره یافت و اطلسِ نو بافت ...

 کی و کجا بود که لحظه هایم را مقدس کردی به عطر حضورت که خوشبوترین عطر دنیاست عطر یادت در قلبِ ذهنم...که از آن روز که آمدی خالی نمیشوند ساعتها ،دقیقه ها،ثانیه ها ،لحظه ها، حتی یک آنِ من از یاد تو،یاد عزیز تو...که سر میرم از تو هر لحظه...


عزیز،چند روزی میشود که نشسته ام به جشن میلادت  و خدایمان را شکر میگویم برای وجود نازنینت...شکر میگویم برای هدیه گرانبهایش به دنیا به من...

یقین دارم که تو هدیه ای هستی از جانبِ خداوند، که این رازِ سر به مهر را تنها خودم میدانم و خودش...

تمام دیشب را به ذوقِ روز میلادت بیدار بودم...درفکر خنده های تو،گفته بودمت که چقدر دوست دارم خندیدنت را و چقدر سرخوش میشوم از صدای خنده ات. راستش حساب شبهایی که با یادت خواب از چشمانم ربوده شده از دستم در رفته و نمیدانم دیشب چندمینش بود...دوست دارم و عشق بازی میکنم با این بی خوابی های شبانه ی ناشی از یادت... که جاویدان باد قدمهایت در چشمانم...

وبودنت...

و بودنت یعنی تمام حسهای خوب دنیا و بی حواسی من...

یعنی هوا...

نفس...

یعنی تمام خوشیها...

حال تو بگو چگونه شکر بودنت را به جای آورم که درخور باشد؟چند رکعت نماز شکر چند شب،شب زنده داری؟تو بگو،تویی که میدانم از من به خدا نزدیکتری...

...وچگونه نبودنت را تاب بیاورم در این آشفته بازار؟آخر کدام بنی بشریست که بی هوا زنده بماند؟

نیاید روزی که خالی شود لحظه هایم از تو که آنروز دنیا خالی میشود از من...از منِ مبتلایِ به تو...


یادت هست اولین بوسه ای را که بر لبانم نشاندی؟باران میبارید...دستانت را چترِ بالای سرم کردی تا خیس نشوم منِ همیشه گریزان از باران...در آغوشم گرفتی تا گرمای تنت حقیر کند سرمای هوا را در جانم...

من بودم،تو بودی،باران بودو خدایمان که لبهایم را متبرک کردی به هرم لبهایت که از آن به بعد به رنگ و طعم لبانت درآمد این لبهایِ بی رنگ...که طعم عسل دارد دهانت...

حالا تمام بارانهای دنیا به رنگ تو درآمده و عطرو بویِ تورا به خود گرفته...زلالِ زلال...


آخ که اگر بدانی چقدر حالم خوبه در کنارت...

کاش بدونی حتی دَرد هم خوبه  وقتی تو باشی...


حال تو بگو مهربانم چگونه شکر خدای را بجا آورم برای حضورت...برای این بودنِ ناب...برای مهربانیت...مردانگیت...

که تنها در کنار توست که لذت میبرم از زنانگی ام مردِبزرگ من...


...که تو محمد،فرستاده خداوندی...


***زادروزت مبارک یگانه محمدم...


پ.ن1:امیدوارم بپذیری از من این نوشته را...میدانم که کم است برای تو عزیزم...

این تنها چیزیست که توانستم تقدیمت کنم...ببخش بر من آشفتگیش را...

امیدوارم همیشه سلامت باشی و شاد رفیقِ همه روزهایم...


پ.ن2:این اولین عاشقانه این وبلاگ است که به یمنِ حضورِ توست...


پ.ن3:امروز چه فرخنده روزیست...یکی از دوستانِ خوبم امشب عروس میشود،یک خانم تمام عیار...خدا میداند که چقدر برایش خوشحالم...حیف که او اهواز است و من اینجا،نشد که باشم کنارش...

مبارکِ سحرم باشد این پیوندِ روح و جسم...


زخمی که هم چنان قربانی میگیرد...


هنگامی که صحبت از خشونت به میان می آید،ذهن عموم جامعه به سمت آزار و اذیت فیزیکی و جسمانی سوق پیدا میکند،حال آنکه خشونت گستره وسیعی از آزارهای جسمی،روحی،روانی و اجتماعی را شامل میشود و دارای لایه های پنهانیست که شاید خیلی هم به چشم نیاید.

 خصوصا  که وقتی مخاطب این اعمال خشمها  زنها باشند،این موضوع به واسطه آسیب پذیرتر بودن آنها پیچیده تر هم میشود. گرچه این اواخر آزار جسمی زنان(کتک خوردن) در مقایسه با سالهای گذشته به مراتب کمتر شده ولی در عوض خشونت کلامی و جنسی علیه آنان بیشتر و وسیعتر شده،در واقع نوعی دگردیسی اتفاق افتاده و خشونت اینبار  با ردایی جدید پا به  میدان گذاشته که به دلیل پنهان بودن و سانسور شدنش توسط خود زنان(به خاطر عرفهای کذایی جامعه) چه بسا آسیبی که به روح و روان میزندخطرناکتر هم باشد.

 این خشونتها معطوف به فضا یا شرایط خاص نمیشود، در هر سن و نژاد و فرهنگ و وضعیت معیشتی و در همه مکانها از خانه گرفته تا خیابان ،اداره،تاکسی،اتوبوس و...صورت میپذیرد.

او شنونده انواع و اقسام توهین ها و تحقیرهاست و حتی در دعوای بین مردها این اوست که مخاطب اصلی ناسزاهاست...و گاهی این بد رفتاریهای کلامی در شکل و ظاهر امروزی و جدید نثارش میشود که حتما نمونه هایش را دیده اید.

 البته نمیتوان نقش خود زنها را در به وجود آمدن چنین شرایطی نادیده گرفت...زنی که این خشونتها را به عنوان یک عرف و امری طبیعی از سوی مردان پذیرفته و حتی بخشی از آن را خودِ زنان در کلام علیه خودشان به کار میبرند که این بسیار  جای تاسف دارد(این مورد را در میان زنها بسیار دیده ام!!)

...


و هروز و هروز تکرار میشود این سناریور... و نتیجه اش میشود خستگی،کلافگی و حس تنفری که  از زن بودن  در بینمان تقویت میشود...


هر چه فکر میکنم چرایی اینکه انسانی به واسطه جنسیتش مورد اذیت بیشتری قرار میگیردرا درک نمیکنم...


پ.ن1:نه اینکه خشونت  تنها بر ضد زنها باشد که مردها هم کم مورد آزار و اذیت قرار نگرفتندو نمیگیرند اما درصد زیادی از این خشونتها بر علیه زنهاصورت میگیرد و ما باید این را بپذیریم...هر چند که عده ای حاضر به پذیرشش نیستند!!

پ.ن2:در مورد زنها تابوهای بسیاریست که باید شکسته شود و البته موج وبلاگی به راه افتاده که روز به روز هم بیشتر میشود اتفاق خوبیست به شرط سوءاستفاده نکردن از مسائل مربوط به خانومها که بعضا دیده میشود.

پ.ن3:وزیدن باد همیشه خوب است،بخصوص اگر هوای شهرت آلوده باشد...

در شهر من همچنان میوزد...



اینک انسان و حقیقت زندگیش...

امید را باید خلق کرد...شادی را باید ساخت...اندوه انسان را به انزوا میکشاند و اگر آدمی در این تبعید به درون ها چیزی را نیابد میپوسد و برایش چیزی جز غم باقی نمیماند...

اندوه و شادی دو روی سکه زندگی آدمی هستند و گاه(شاید هم همیشه) در هم گره خورده.شادی، اندوه غمگینانه ای است و اندوه ،خود نوعی شادی.

چیزی هست که آزارت میدهد و دارد تو را از پا در می آورد...میخواهی بگریی ولی میخندی برای اینکه نشان دهی چیزیت نیست،حال آنکه هست و اینگونه است که میگوییم غم و شادی در هم تنیده اند...

 این کش قوسها  باعث متلاطم شدن روح میشوند...شادیهایی که میدانی نمیمانند و جایشان را به اندوه میدهند و غمهایی که میدانی به زودی رخت بر خواهند بست از روزگارت...آری این است سرنوشت آدمی...

گاه می اندیشم که شاید اصلا حقیقت دنیا اندوه است و ماموریت انسان این که از میان این حقیقت، شادی،امید و خوشبختی را بیابد...

 ویا شایداصلا  حقیقت چیزی دورتر و فراتر از تصورات ماست...

هر چه هست و هر چه باشد، این ماییم انسان،انسانی که خلق میکند،می آفریند و طرحی نو در می اندازد و چه کشفی بهتر از و زیباتر از"امید" ...

هرچند حقیقت و اصالت امید خود مورد بحث است ولی هرچه هست نیروییست که ما را به زندگی وامیدارد ،حتی اگر دروغی بیش نباشد...


پ.ن:معنی نوعی دیگر از دلتنگی را حالا میفهمم...دلم تنگِ عزیزیست...